کشتارگاه. با تعجب نگاهم کرد و گفت: کشتارگاه؟! گفتم: کشتارگاه دیگه. پسر کوچکم نگاهی بهم کرد و گفت: واقعا کشتارگاه؟ اسمش ترسناکه. خندیدم و گفتم نه بابا ترس نداره الان اسمش شده میدون بهمن. ولی تا چند وقت پیش اسمش کشتارگاه بود. البته هنوز قدیمی ها می گن کشتارگاه. آخه تا چند سال حیوانات را اونجا کشتار می کردند.
پسرم درحال...
مهرداد سرویراستار انتشارات بود. بچه با سوادی بود و در زمینه بازاریابی و فروش تخصص داشت. ویراستار کتاب های زیادی در زمینه بازایابی و فروش بود و کلی اطلاعات داشت. برای همین وقتی ازش پرسیدم: مهرداد تو فکر می کنی فروشندگی فروشگاه های بزرگ با فروشگاه های کوچک فرق دارد.
بدون مکث عینک رو از روی چشمانش بر داشت و درحالی...
نخستین بار توی خیابون کریم خان دیده بودمش. جوانی بیست و چند ساله. قدی متوسط داشت با موهای مجعد سیاه. کمی سیه چرده بود و بسیار خوش زبان. فوق دیپلمش رو که گرفت وارد بازار کار شد. تجربه کارهای مختلفی رو داشت؛ از عملگی تا فروشندگی در مترو و ویزیتوری برای یک شرکت الکتریکی.
یک روز به صورت اتفاقی در حال تماشای یک فیلم خارجی...
همه از فرم لباس ها و دوختش تعریف می کردند. مهتاب هم دست کسی نبود هی این ور و اون ور می کرد تا خانم های مجلس لباسش رو ورانداز کنند؛ یه پیراهن مشکی مجلسی شیک با دوخت بسیار عالی. هیچ کس باور نمی کرد این لباس رو الناز خواهر زاده کوچولوی مهتاب دوخته باشه.
محبوبه تا فهمید که پیراهن رو الناز دوخته دهانش را به اندازه یک گز با...
هوای مه آلود و خنک جاده دیلمان به سیاهکل همیشه تو خاطرم هست. درختان سبز و آبشارهای کوچک که هرازگاهی تو جاده دیده می شد و دره های کوچک مه آلود لذت وصف ناشدنی داشت.
در کناره های جاده زنان روستایی بساط کوچکی پهن کرده بودند. به اصرار همسرم کنار یکی از این بساط ها ایستادیم. به محض ایستادن دختر کوچولوی زیبایی به استقبال ما...
آب هویچ بستنی. آره دیگه آب هویچ بستنی. صدای مهرداد بود که از تو ماشین داد می زد و به پیمان می گفت براش آب هویچ بستنی سفارش بده. تو آبمیوه فروشی خلوت بود. چند تا میز هم توی پیاده رو بود که دو نفر نشسته بودند. نمی دونم پیمان چرا اینجا رو انتخاب کرده بود.
مهرداد ماشین رو که پارک کرده بود اومد و کنار ما دور میز نشست...
بابا و مامان هر وقت دعواشون می شد بابا به کارش افتخار می کرد و می گفت: بله خانم معلم بودن افتخاره. مامان هم با صدای بلندتری می گفت: حالا این افتخار رو این ماه بده صاحب خونه بابت اجاره عقب مونده.
این داستان تکراری و قدیمی خونه ما تو دوران کودکی بود. گوش ما پُر بود از صدای بابا که به معلم بودنش افتخار می کرد و مامان که...
صدای محمد همیشه بلندتر از صدای محسن بود. این دو تا که کنار هم بودند مدام درباره یک موضوع بحث می کردند و هیچ کدام حرف دیگری رو قبول نداشت. ساعت 5 عصر بود و هنوز جواد نیومده بود. اما بحث محمد و محسن شروع شده بود. محمد بدون اینکه محسن را نگاه کنه می گفت: این نظر منه و من معتقدم کاسب دیروزی و امروز نداره حالا هی تو برای من...
هر روز با دوچرخه این طرف و اون طرف می رفت. دو سه سالی بود که تو محله ما زندگی می کرد. اهل یکی از روستاهای نیشابور بود. اسمش حامد بود. جوان بود و حدود 25 سالی سن داشت. پسر مودب و تمیزی بود. با همه اهالی محل سلام و علیک داشت و خیلی زود با همه ارتباط برقرار می کرد.
چند وقتی بود که اون رو با یک دوچرخه تو محل م...
عمه ناهید تا اومد خونه مون چشمش به فرش های تمیزی افتاد که همون روز عصر از قالی شویی آورده بودند. قبل از اینکه سلام و علیکش تموم بشه گفت: واه چه قدر این قالی تمیز شده. تو رو خدا نگاه کن انگار تازه از کمپانی آوردند نوی نوی نو.
محبوبه که دم در وایستاده بود به عمه تعارف کرد که بفرمایید تو بفرمایید، اما عمه ناهید بد...
جلال از بچگی به دیدن فیلم های ایرانی علاقه داشت، واسه همین هر پنجشنبه و جمعه دنبال یه نفر بود تا اونو برای رفتن به سینما همراهی کنه. یک پنج شنبه دم دمای غروب اومده بود دفتر ما تا با اون و مسعود بریم سینما. فرصتی بود تا دقایقی به صرف یه چایی بشینیم و باهم گپ بزنیم. جلال یک راست رفت روی مبل راحتی و لم داد و گفت: گفتی از...
تازه وارد تهران شده بودم. بابام خیلی اصرار داشت که با من به تهران بیاد و مثلا هوای یک بچه شهرستانی رو داشته باشه. اما من با غرور جوانی اصرار داشتم که من می خوام دو روز برم تهران و چند تا کتاب بخرم و برگردم. شب هم که خونه خاله ناهید اینها هستم. شما چرا نگران من هستید.
بابام درحالی که دستانش را به مهربانی روی شانه هایم...
حوالی میدان ولی عصر اونو دیدم. تقریبا سه سالی بود ازش خبر نداشتم. چشم تو چشم که شدیم، همدیگه را بغل کردیم و من با شوق گفتم: محسن کجا بودی این همه سال؟ پسر دلمون برات یک ذره شد. همین طور که باهاش حرف می زدم دستهاش رو گرفتم و بدون سوال و جواب بردم دفتر خودم که تو حوالی میدون ولی عصربود.
چایی رو که خورد گفتم عجب پس این...
تازه به این محله اومده بودیم و آرش پسر کوچکم اصرار داشت که موهاشو تو همین آرایشگاه سر کوچه کوتاه کنه. هر چقدر گفتم خوب چرا اینجا؟ چیزی نگفت و فقط اصرار داشت که بابا تو رو خدا بریم آرایشگاه امید. من هم قبول کردم و زنگ زدم به آرایشگاه و برای روز جمعه ساعت 11 صبح نوبت گرفتم.
آرایشگاه تقریبا بزرگی بود و غیر از امید...
هنوز از خواب بلند نشده بودم که صدای غرولند خانم کل سالن خونه را پرکرده بود: آخه این چه وضعیه الان دو بار داریم سرویس بهداشتی را تعمیر اساسی می کنیم، اما بازهم آقای جعفری اومده می گه دستشویی شما آب می ده.
خمیازه ای کشیدم و گفتم: یک صبح جمعه هم نمی گذاری بخوابیم. چی شده؟ خانمم نفس عمیقی کشید و گفت: پاشو به یکی زنگ بزن...
از تاکسی که پیاده شدم چشمم به کیوسک مطبوعاتی افتاد و طبق روال به طرفش رفتم و نگاهی به مجلات کردم. در همان نگاه اول متوجه تفاوت شدم. انگار این کیوسک با بقیه کیوسک ها خیلی فرق داشت.
داخل کیوسک جوان بلند قامتی در حال ورق زدن مجله بود. سلام کردم و گفتم: ببخشید روزنامه فرصت امروز دارید؟ لبخندی زد و گفت نخستین روزنامه مدیر...
زنگ آیفون که به صدا دراومد به سمتش رفتم و دیدم جوانی خوش پوش پشت در است. تعارف کردم و گفتم بفرمایید، شما؟
گفت: مسعود هستم، همکار عباس آقا.
عباس آقا تو محله ما خشکشویی داشت. سال ها ما اونو می شناختیم.
گفتم: در خدمتم. گفت: اینها لباسه ای شماست که عباس آقا داد بیارم خدمتتون. تعجب کردم و گفتم شما چرا زحمت...
چند روزی بود که به همسرم قول داده بودم برای خرید لباس دختر کوچولوم با او به مرکز خرید بروم. عصر یک جمعه درحالی که هوای تابستانی بسیار گرم بود به سمت مرکز خرید رفتیم. هوای داخل مرکز خرید بسیار مطبوع و خنک بود و هر خریداری را وادار می کرد ساعاتی در این مرکز خرید بماند و خرید کند یا لذت ببرد.
پس از چند دقیقه دور زدن در...
از در که وارد شدم قبل از اینکه من سلام کنم مرد بلند قامتی که گویا مدیر بنگاه املاک بود سلام کرد و به سمت من آمد و در حالی که دستش را به سوی من دراز می کرد، گفت: خیلی خوش آمدید. من رسولی مدیر املاک با افتخار در خدمت شما هستم. و کارت ویزیت زیبایی را از جیب کتش درآورد و به من داد و مرا برای نشستن هدایت کرد.
کمی دور و بر...
وارد تاکسی که شدم راننده آماده حرکت بود. قبل از اینکه من سلام کنم، سلام کرد و گفت: همه میدان ولیعصر؟ گفتیم: بله. تا خواست به من که صندلی جلو نشسته بودم اشاره کند که کمربند رو ببندم من زودتر این کار رو کردم. شیشه های اتومبیل بالا رفت و کولر روشن شد. خیلی تعجب کردم که راننده تاکسی در گرمای تابستان کولر ماشین رو روشن کرد....