نخستین بار توی خیابون کریم خان دیده بودمش. جوانی بیست و چند ساله. قدی متوسط داشت با موهای مجعد سیاه. کمی سیه چرده بود و بسیار خوش زبان. فوق دیپلمش رو که گرفت وارد بازار کار شد. تجربه کارهای مختلفی رو داشت؛ از عملگی تا فروشندگی در مترو و ویزیتوری برای یک شرکت الکتریکی.
یک روز به صورت اتفاقی در حال تماشای یک فیلم خارجی چشمش به پسر واکسی افتاد که کفش های آدم های خوش پوش را برق می انداخت. همین فیلم جرقه ای شد تا گم شده اش را پیدا کند و وارد کار واکسی شود.
همون روز اول که دیدمش از لحن و کلامش فهمیدم کارش رو دوست دارد. یاد جمله ای از استادم افتادم که می گفت: مردان موفق کسانی هستند که به کارشان عشق می ورزند و همیشه این آویزه گوشم بود. چون کسانی که از همان ابتدا به پول فکر می کنند کمتر موفق می شوند اما وقتی کسی کارش رو دوست داشته باشه سعی می کنه اون کار رو به بهترین شکل انجام بده و طبعا وقتی کارش خوب باشه مشتری هم براش پیدا می شه و به دنبالش پول هم به دست می آد.
علی واکسی دقیقا مصداق همون نظریه ای بود که استادم می گفت و من همیشه تو ذهنم مرور می کردم. اون کارش رو دوست داشت و می خواست بهترین واکسی دنیا بشه. وقتی روز اول کفش هامو واکس می زد اون قدر با عشق این کار رو انجام می داد که آدم لذت می برد. می خواست کارش بی عیب و نقص باشه. وقتی بهش گفتم: علی آقا چرا واکس؟ سرش را بلند کرد و با چشمان نیمه باز نگاهی به من انداخت و گفت: مهم نیست چه کار می کنی. مهم اینه در کارت اول باشی.
بلافاصله گفتم. تو الان در کارت اولی؟ مکثی کرد و درحالی که مشغول واکس زدن بودن گفت: من قصد دارم در کارم نخستین و بهترین باشم. برای همین از هر وسیله و امکانی برای رضایت مشتری استفاده می کنم. گفتم: اینکه به تو پیامک بزنند و تو بری در دفتر کار کفش هاشونو واکس بزنی، می صرفه؟ لبخندی زد و گفت: برای من کار مهمه. برای من در وهله اول این مهمه که مردم منو به عنوان یه کاسب حرفه ای بشناسن. وقتی کاسب حرفه ای بشم پول هم به دست می آد.
حرفاش منو یاد حرف های استادان کلاس های بازاریابی می انداخت. درحالی که لنگه دیگری از کفشم رو واکس می زد با دست اشاره ای به یه ماکت کوچولوی کفش کرد و گفت: اینو می بینی؟ با سر تأیید کردم و گفتم: بله. گفت: این یه ماکت برای اتاق واکس من است. می خوام بدم اینو بسازنند. با تعجب پرسیدم: عجب چه کار خلاقانه ای. این اتاق کاملاً شبیه یک لنگه کفش است. وقتی خوب بهش نگاه کردم دیدم نه تنها وسایل کارش همه درجه یکه، بلکه مشتری براش خیلی مهمه. دو تا صندلی تاشو خیلی قشنگ کنارش بود با دمپایی های تمیز و شیک. جعبه لوازم واکس رو که باز می کرد یه موسیقی ملایم پخش می شد تا دقایقی که مشتری ها منتظرند از شنیدن موسیقی لذت ببرند.
در حالی که کفش ها تقریباً آماده شده بودند پرسیدم: تو بزرگ ترین آرزوی کسب و کارت چیه؟ بی درنگ گفت: من می خوام بزرگ ترین و معروف ترین واکسی دنیا بشم. گفتم: عالیه، دیگه چه آرزویی داری؟ گفت: یکی از آرزوهای من اینه که کفش های سیاستمداران و ورزشکاران و هنرمندان بزرگ ایران و جهان رو من واکس بزنم. درحالی که در دلم به او آفرین می گفتم لبخندی زدم و گفتم: کاری هم کردی؟ نگاهی مهربانانه ای بهم کرد و گفت: یه روز رفتم دم وزارت امور خارجه و گفتم: من واکسی هستم و دوست دارم کفش های وزیر امور خارجه و همکارانش رو من واکس بزنم. اول منو زیاد جدی نگرفتند اما وقتی اصرار منو دیدند راهنمایی کردند و قرار شد فعلاً ماهی یک بار این کار رو بکنم.
درحالی که اشک شوق در چشمانم جمع شده بود و در دلم به این جوان کاسب هزاران آفرین می گفتم اسکناس رو در دستش گذاشتم و اون هم یه کارت ویزیت خیلی قشنگ که کاملاً مربوط به کار واکس بود به من داد. ازش خداحافظی کردم و به سمت ماشینم رفتم.
امروز دلم می خواد یه بار دیگه این جوون رو در اوج موفقیتش ببینم و باهاش باز هم حرف بزنم و انرژی بگیرم که با هیچ به دنبال فتح همه چیز است.
کارشناس فروش