بابا و مامان هر وقت دعواشون می شد بابا به کارش افتخار می کرد و می گفت: بله خانم معلم بودن افتخاره. مامان هم با صدای بلندتری می گفت: حالا این افتخار رو این ماه بده صاحب خونه بابت اجاره عقب مونده.
این داستان تکراری و قدیمی خونه ما تو دوران کودکی بود. گوش ما پُر بود از صدای بابا که به معلم بودنش افتخار می کرد و مامان که همیشه دنبال یه راهی بود تا بتونه بابا رو وادار کنه تا بعدازظهرها یه کار آزاد راه بندازه. اما بابا سرش به کتاب و قلم خوش بود و گوش به این حرفا نمی داد و تا صحبت جدی می شد این بیت حافظ رو ازبر می خوند:
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
و مامان برای اینکه لج بابا رو دربیاره هی از عمو علی مثال می زد که پنج سال از تو کوچک تره، برو خونه و زندگیشو ببین. مگه تو و اون چه فرقی دارین؟ بابا و مامان شما مگه یکی نبود؟ تو یه خونه و یه محله بزرگ نشدین؟
اما بابا باز هم خونسرد شعر دیگه ای از حافظ تحویل مامان می داد:
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
مامان که این بار عصیانی تر می شد، می گفت: همین شعرها رو می خونی ذهنت خراب می شه. آخه مرد با یه حقوق کارمندی که نمی شه چهار تا بچه قد و نیم قد رو بزرگ کرد و هزینه مدرسه و دانشگاه را داد. اما بابا به تقدیر اعتقاد داشت و می گفت: سرنوشت را نمی شه از سر نوشت.
هر کس یه سرنوشتی داره. اما مامان که کتاب های روانشناسی زیادی می خوند و با اصول تغییر آشنا بود و از حاجیه خانم رحمانی این آیه قرآنی رو یاد گرفته بود مدام به بابا می گفت: لیس للانسان الا ما سعی. بابا با اینکه معنی آیه رو می دونست باز می گفت که چی؟ ها که چی؟ مامان این بار با خشم و غیظ می گفت: یعنی اینکه تو باید بری کار کنی تا سرنوشت تورو خدا تغییر بده. تو چون نمی خوای، خوب همه چی رو به تقدیر ربط می دی؛ و بابا سرش را پایین می انداخت و سکوت می کرد.
از این ماجرا سال ها گذشته و مامان و بابا کمی پیرتر شدند اما مامان که نتونست بابا را وادار کنه تا در وقت های اضافه اش یه کسب و کاری راه بندازه بعدها خودش دست به کار شد و عضو یک سایت پخت و پز شد و برای مشتریان اون سایت غذاهای سفارشی خونگی درست می کنه و اونها میان غذاها رو می برند و بسته بندی قشنگی می کنند و با پیک به محل کار یا منزل مشتریان می فرستند.
مامان همیشه دوست داشت که خودش هم درآمدی داشته باشه و خلاصه این قدر به این در و اون در زد تا موفق شد. البته بابا اول با این کار موافق نبود و بهانه می آورد تا جلوی کار رو بگیره اما بعدها تسلیم شد و حالا گاهی کنار مامان می نشینه و برای خورشت قیمه، سیب زمینی پوست می کَنه.
وضع و حال خونه ما از زمانی که مامان این کار رو شروع کرده خیلی عوض شده. حقوق مامان نه تنها از بابا با سی سال سابقه کمتر نیست که گاهی دوبرابر هم می شه. با همین پول داداش بهزاد به دانشگاه آزاد و مرجانه به خونه بخت رفت. من و مریم هنوز تو خونه بابا مامان هستیم اما دیگه هیچ وقت مشکل کم پولی نداریم. مریم خواهر کوچکم هم گاهی تو کار آشپزی به مامان کمک می کنه مخصوصا روزهایی که سفارش بیشتری داره. راستی این رو هم بگم که با همین درآمد و کمی وام تونستیم خونه 80 متری را به 110 متری تبدیل کنیم.
این روزها بابا و مامان هر دو خوش حال هستند. بابا گاهی که توی آشپزخونه می شینه و کنار مامان چایی میل می کنه به شوخی و با خنده به مامان می گه من همیشه می دونستم تو با بقیه فرق داری. مامان که صداش حالا کمی پیرتر شده می گه: خوبه خوبه. و بابا زیر لب این شعر پروین اعتصامی رو می خونه:
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرد درویش را پادشاه
و مامان که از این شعر خوشش نمی آد می گه فرمانبر غلطه فرمانده پارسا و بابا لبخند ملیحی می زنه و فنجان چای رو سر می کشه.
کارشناس فروش