چند روزی بود که به همسرم قول داده بودم برای خرید لباس دختر کوچولوم با او به مرکز خرید بروم. عصر یک جمعه درحالی که هوای تابستانی بسیار گرم بود به سمت مرکز خرید رفتیم. هوای داخل مرکز خرید بسیار مطبوع و خنک بود و هر خریداری را وادار می کرد ساعاتی در این مرکز خرید بماند و خرید کند یا لذت ببرد.
پس از چند دقیقه دور زدن در طبقه همکف به طبقه سوم مرکز خرید رفتیم تا از فروشگاه کودک برای دختر کوچولومان یک سری لباس تابستانه بخریم. فروشگاه بزرگی بود و جنس های خوبی داشت. دم در ورودی فروشگاه جوان بلند قد و هیکلی با بازوهای خالکوبی شده ایستاده بود. تی شرت تنگ و کوتاهش باعث شده بود بازوهایش قلمبه تر خودشو نشون بده. یک شلوار مشکی ورزشی هم پوشیده بود، حدود دو متری قد داشت و یک سبیل چخماقی بلند و تاب داده شده روی صورتش خودنمایی می کرد.
جلوی در ورودی را گرفته بود و کسی اجازه ورود و خروج نداشت. ما هم بدون توجه به این هیبت خواستیم وارد فروشگاه بشیم که یکباره با صدای بلند و نکره ای روبه رو شدیم که گفت: بعله بفرمایید. به محض اینکه صدایش را از گلو بیرون داد آنا دختر کوچکم که بغل من بود به گریه افتاد و جیغ زد. هر کاری کردم که اونو ساکت کنم نشد و هی جیغ می زد و من همچنان هاج وواج که ماجرا از چه قرار است. کمی از فروشگاه دور شدیم و درحالی که اشک تمام پهنای صورت آنا را گرفته بود او را محکم بغل کردم تا احساس آرامش بیشتری کند.
با تعجب به همسرم نگاه کردم. هر دو متوجه شدیم که آنا از هیبت و صدای فروشنده زمخت ترسیده بود. وقتی از دور به هیبت این جوان ورزشکار نگاه کردم در دلم به دخترم حق دادم که بترسد و جیغ بکشد.به همسرم که سعی می کرد آنا را ساکت کند گفتم بی خیال این فروشگاه شود. هیبت این جوان آنقدر سهمگین بود که بیشتر شبیه بادیگاردهای سازماهای مافیا بود تا فروشنده لباس کودک.
همسرم آنا را بغل گرفت و رو به من کرد و با عصبانیت گفت: این چه کاری است مگه اینجا باشگاه ورزشی است. این چه ریخت و قیافه ای است که هر کس برای خودش درست می کنه. لباسهاشو نگاه کن انگار نه انگار یک فروشنده است و باید یک چیزهای را رعایت کند.
من که از این وضعیت بیشتر از همسرم ناراحت بودم او را همراهی کردم و گفتم: می دونی چرا بعضی از فروشگاه ها مشتری ندارند؟ همسرم نگاهی به من کرد و چیزی نگفت و من ادامه دادم: به خاطر اینکه آنها آداب فروشندگی بلد نیستند و نمی دانند که برای فروشندگی لباس کودک پنج ساله یک قولتشن که نباید فروشنده باشه. فروشنده لباس کودک باید یک خانم جوان، مهربان و خوش برخورد باشد که بتواند نگاه ها را به خود جلب کند؛ نه اینکه بچه از هیکل و صدای اون بترسه و جیغ بزنه. من که همیشه از رفتارهای غیر معمول فروشندگان ایرانی دلخور بودم، بهانه ای کردم و شروع کردم به سخنرانی و اینکه: همه می گن بازار خراب است و مشتری نداریم. ما واقعاً همه اصول فروشندگی را رعایت می کنیم؟
یکی از همین اصول فروشندگی انتخاب درست فروشنده است. این هیکل به درد فروش قرص های مکمل باشگاه های ورزشی می خورد نه لباس کودک پنج ساله. تازه یک نفر باید شلوار اینها را بالا بکشه. اگر کسب و کارهای فروشگاهی در ایران زیاد رونق ندارد به خاطر همین رفتارهای غیر حرفه ای و رعایت نکردن آداب فروشندگی است.
همسرم که تا آن لحظه همین طور ساکت من را نگاه می کرد آنا را به من داد و گفت: این هم از دنیای فروشندگی ما. بعضی ها فکر می کنند با راه انداختن مرکز خرید و یک فروشگاه بزرگ و آوردن چند تا جنس خارجی می تونند ادعا کنند که مثل خیلی از فروشگاه های بزرگ دنیا شدند. فروشندگی هزار و یک فوت و فن دارد. اینها نه شاگردی کردند که فروشندگی بلند باشند و نه تجربه خرید از فروشگاه های بزرگ دنیا را دارند تا با آداب فروشندگی مدرن آشنا باشند. اینها فکر می کنند با نور و دکور می توانند مشتری جلب کنند.
همسرم همین طور یک ریز داشت از این فروشنده انتقاد می کرد که با گریه دوباره آنا هر دو به عقب برگشتیم و دیدیم جوان قلتشن فروشگاه کودک دارد از کنار ما می گذرد. به همسرم گفتم تا گریه به جیغ تبدیل نشده بیا بریم. درحالی که همسرم اشک های آنا را پاک می کرد از طبقه سوم با پله برقی به سمت پایین حرکت کردیم.
کارشناس فروش