«باور بفرمایید سرم شلوغ است.» دقت کردهاید این روزها مدام این جمله را میشنویم؟ به خصوص در حوزه مدیریتی وقتی وارد دفتر یک مدیر میشویم با میزی شلوغ، کتی که روی پشتی صندلی افتاده، لیوانی که تا نیمه چای خورده شده بدون زیر لیوانی که رد لیوان روی میز افتاده و گهگاه کارت یا نامهای که به گوشه میز چسبیده و اگر بخواهیم ریزبینانهتر نگاه کنیم زونکنهای رنگی که پشتمیز مدیر هستند نیز میتواند در نگاه اول هرکسی را متوجه کند که با یک مدیر سختکوش و جدی روبه رو است.
به واقع کدامیک از این مواردی که در بالا ذکر کردیم نشانه مدیر موفق است؟ بر این اساس آیا مدیر موفق مدیری است که سرش شلوغ باشد و وقت نداشته باشد حتی برای سر خاراندن؟ شما وقتی وارد چنین اتاقی میشوید و با مدیری اینگونه روبهرو شوید چه فکر میکنید؟
باید بگویم در دنیای کسبوکار امروز اگر شما برای مشتری تان وقت ندارید برای چه کسی وقت خواهید داشت؟
پاسخ این سوالات میتوانددر کیفیتبخشی به نگاه مدیریتی ما کمک شایانی داشته باشد. در نگاه روانشناسانه وقتی میزی را شلوغ میبینیم، میتوانیم تصور کنیم که این شلوغی بیشتر از آنکه مدیر ما سرش شلوغ باشد، بینظم است و دیدن کاغذهای چسبیده به میز هم میتواند به ما هشدار دهد با یک مدیر فراموشکار طرف هستیم و کتی که پشت صندلی قرار گرفته حکایت از آن دارد مدیری در مقابل ما نشسته که به وضع ظاهری خودش اهمیتی نمیدهد.
به نظر شما اگر کسی که به وضع ظاهری خودش اهمیت ندهد آیا میتواند به کاری که شما آن را سفارش میدهید، اهمیت بدهد؟ البته شاید اینگونه باشد ولی برای من کمی باورش سخت است.
حال میخواهیم بدانیم در دنیای مدیریتی تا چه حد این موضوعات مهم است و اینکه چرا باید این موضوعات را مهم بدانیم.
اهمیت این مسائل از زمانی آغاز میشود که عرضهکننده یک محصول، یک کار و... از انحصار یک نفر خارج شود، یعنی فقط ما نیستیم که ارائه کنندهایم بلکه دو یا چندین نفر محصول یا کالایی را که ما ارائه میدهیم عرضه میکنند. آنجاست که رقابت به وجود میآید؛ آنجاست که ما میخواهیم خودی نشان دهیم و بگوییم بهتریم یا بهترینیم. آنجاست که مشتری حق انتخاب پیدا میکند و داستان مدیریت برمنابع از همینجا آغاز میشود. یعنی وقتی یکی هست و دیگری نیست، نیازی نیست که ما تلاش کنیم. ولی وقتی قصه به جایی میرسد که رقبای ما یکی یکی میرسند ما تنها نیستیم و تنهایی هم نمیتوانیم کار کنیم.
باز برگردیم به ابتدای این نوشتار؛ از شما میپرسم اگر شما وارد اتاقی شوید که یک نفر با لبخند، به احترام شما بلند شود و شما را به نشستن دعوت کند چه حسی پیدا خواهید کرد یا بر عکس وارد اتاقی شوید و با فردی روبه رو شوید در همان شکل شمایلی که در بالا توصیف کردیم، چه حسی پیدا خواهید کرد؟
بگذارید تغییر را در نگاه مدیریتی خود احساس کنیم متوجه میشوید که نیازی نیست سرتان را شلوغ کنید یا اینگونه رفتار کنید. آرام باشید و آرامش را به طرف مقابل انتقال دهید. وقتی من آرام رفتار میکنم مشتری هم با من همسو میشود. وقتی میز من خلوت میشود یعنی من میدانم چه دارم و کجا دارم؛ نیازی نیست همهچیز را دور خود جمع کنم.
وقتی من کت خود را در جای خودش میگذارم یعنی میدانم که هر چیزی جایی دارد و وقتی من چای خود را در محل خودش قرار میدهم، یعنی میدانم کارم همیشه شیک و تمیز است و دست آخر اینکه افکار من در پوشههای پشت من هستند، همه را مرتبط میکنم تا مشتری بداند من اینگونه فکر میکنم.