صندوقدار طبق توصیه من عمل کرد و بعد از آنکه مطمئن شد میزان موجودی صندوق با فاکتورها مطابقت دارد، لبخندی بر لبانش ظاهر شد و گفت جوان خدا پدرت را بیامرزد که همه ما را از یک مخمصه نجات دادی.
پس از آن هم تعدادی کلاسور تهیه کردم و به صندوقدار آموزش دادم که چگونه لیستها و فاکتورهای فروش را در آنها نگهداری کند تا آقای هراتی هم بتواند آنها را آسانتر و دقیقتر مورد بررسی قرار دهد. با کاری که من کردم فضایی از شادی و رضایتمندی در فروشگاه بهوجود آمد ضمن آنکه با ابزار آن خلاقیت توانستم موقعیت خود را در فروشگاه تثبیت و از خطر بیکار شدن نجات پیدا کنم.
صاحبکارخانه، آقای هراتی اغلب میان تهران و یزد در رفت و آمد بود. خدا رحمتش کند. او هم از کارآفرینان خلاق و صنعتگران عصر و روزگار خودش بود. اصلا نوعی عشق و علاقه به صنعت و کارآفرینی در میان مردم یزد وجود داشت که آثار آن را در صنعت نساجی، ساختوساز، عمران و آبادانی و کسبوکار تقریبا در همه جای ایران مشاهده میکنیم.
فردای آن روز آقای هراتی به فروشگاه آمد. به محض ورود مرحوم هراتی به فروشگاه، صندوقدار نزد او رفت و خیلی صادقانه به او گفت حاجآقا خدا پدر این آقای ظهیری را بیامرزد که همه ما را از یک مشکل بزرگ نجات داد و سپس شرح ماوقع را با ذکر جزییات برای مرحوم هراتی تعریف کرد.
مرحوم هراتی هم همانطور که سرگرم گوش دادن به گزارش صندوقدار بود، مرا برانداز میکرد و به نشانه رضایتمندی از کاری که انجام شده بود، سرش را تکان میداد. آن روز در ارتباط با رویاهایی که در سر داشتم یک قدم جلو رفتم حتی به جرأت میتوانم بگویم سنگ بنای ورود من به عرصه صنعت و کارآفرینی آن روز در فروشگاه کارخانه درخشان یزد پیریزی شد.
تا پیش از آن روز صبحها، من تا آمدن کلیددار فروشگاه و باز شدن در فروشگاه پشت در چشم به راه میماندم. چون کلید در فروشگاه فقط در اختیار امینترین فرد فروشگاه بود اما بعد از گذشت چند روز از آن واقعه، آقای هراتی دستور داد که یک کلید هم در اختیار من قرار داده شود تا زودتر در فروشگاه را باز کنم. چون من زودتر از همه کارکنان به فروشگاه میآمدم و این یک امتیاز برایم محسوب میشد.
به علاوه حالا به عنوان یک فرد امین و بهاصطلاح بهدردبخور طرف توجه صاحب کارخانه درخشان یزد قرار گرفته بودم. میان حرفه دبیری و کاری که من صبحها در بازار و در زمینه کسب و کار برای خود پیدا کرده بودم کمترین تشابهی وجود نداشت اما من بدون توجه به اینکه یک دبیر یا دانشجوی حقوق هستم با جدیت هرچه تمامتر به کارم در فروشگاه ادامه میدادم و از انجام هر کاری که به سود کارخانه درخشان یزد و فروشگاه آن بود رویگردان نبودم، چون احساس میکردم آنجا عرصه مناسبی برای بروز استعدادها و خلاقیتهای ذاتی من بود.
صبحها بعد از صرف صبحانه یکراست به فروشگاه میآمدم. در فروشگاه را باز میکردم و تا قبل از آن که بقیه کارکنان از راه برسند چوب پر گردگیری را به دست میگرفتم و تمام قفسهها و طاقچههای فاستونی، میز و صندلیها را گردگیری و نظافت میکردم بعد هم مشغول نظافت و آب و جارو کردن کف مغازه و پیادهرو مقابل مغازه میشدم. برای من انجام کار به بهترین وجه ممکن اهمیت داشت و اصولا به این فکر نمیکردم که جارو و نظافت کردن فروشگاه وظیفه یک کارگر ساده است.
همین طرز تفکر تضمینکننده موفقیتهای بعدی زندگی من در عرصههای مدیریتی و کارآفرینی شد و همیشه آرزو میکنم که نسل جوان ما هم کار کردن را ننگ و عار ندانند و این واقعیت را بپذیرند که برای رسیدن به سرمنزل مقصود باید همیشه آماده به کار، خلاق و قائم به ذات باشند و از غرور کاذب در فعالیتهای اجتماعی به شدت بپرهیزند.
* بنیانگذار صنایع غذایی «مهرام»