آن روز صبح، یکی از شیرینترین و بهیادماندنیترین لحظات زندگی من بود. من با دریافت آن نامه هم کارخانه درخشانیزد و هم کار و منبع درآمد خودم در فروشگاه را از یک خسارت بزرگ نجات داده بودم. در آن ایام حتی تصور از دست دادن آن منبع درآمد برای شاهرخ ظهیری که مسئولیت اداره خانوادهای را برعهده داشت و حقوق دبیری ناچیزی در...
دعایی به جان جناب سرهنگ کردم و بعد از زدن چند تلنگر به در و کسب اجازه وارد دفتر کار تیمسار شدم. ساعت شش صبح یک جوان بیست و دو، سه ساله، دانشجوی سال آخر رشته حقوق قصد دیدار با یک صاحبمنصب ارشد شهربانی کل کشور را داشت. ملاقاتی که نتیجه آن میتوانست برای شاهرخ ظهیری جوان سرنوشتساز باشد.
مودبانه پا به دفتر کار تیمسار ری...
جنابسرهنگ چند لحظهای مکث کرد، نگاهی پدرانه به صورت من انداخت و با لحن محبتآمیزی گفت: مثل اینکه من حریف شما نمیشوم ولی بسیار خب شما الان بروید و فردا صبح حدود ساعت شش اینجا باشید تا ببینم چه کاری میتوانم انجام دهم و بعد هم تاکید کرد فراموش نکنید اگر دیرتر از ساعت شش صبح بیایید امکان ملاقات با تیمسار برای شما وجود ن...
آن روزها وقتی کارکنان فروشگاه از راه میرسیدند و آراستگی و پاکیزگی فروشگاه را به چشم میدیدند بیاختیار لب به تشویق و تحسین من باز میکردند و هر روز بر علاقه و احترام آنها نسبت به من افزوده میشد. بعد از مدتی در ارتباط با بسیاری از مسائل فروشگاه طرف مشورت حسابدار و صندوقدار و بقیه کارکنان قرار میگرفتم و کمکم ماموریت...
صندوقدار طبق توصیه من عمل کرد و بعد از آنکه مطمئن شد میزان موجودی صندوق با فاکتورها مطابقت دارد، لبخندی بر لبانش ظاهر شد و گفت جوان خدا پدرت را بیامرزد که همه ما را از یک مخمصه نجات دادی.
پس از آن هم تعدادی کلاسور تهیه کردم و به صندوقدار آموزش دادم که چگونه لیستها و فاکتورهای فروش را در آنها نگهداری کند تا آقای هرا...
من فرصتی به دست آورده بودم تا خلاقیت خود را به افراد داخل فروشگاه و بعد هم به خود مرحوم هراتی نشان دهم. یک روز نزد حسابدار فروشگاه رفتم و از او خواهش کردم اگر امکان دارد از آن به بعد، موقع صدور فاکتور یک کاربن اضافی لای فاکتورها بگذارد و یک نسخه از آن را بیشتر بنویسد و به من بدهد. آن وقتها هنوز ماشینحسابی در کار نبود...
دیگر خواهر و برادرم هم دوره تحصیلات دبیرستان را به پایان رسانده بودند و خود را برای مرحله تازهای از زندگی آماده میکردند، من هم موفق شده بودم با تلاش زیاد خود را به تهران منتقل کنم و در یک دبیرستان دخترانه در قلهک تدریس کنم. خواهرم آذرمیدخت بعد از گرفتن دیپلم بهعنوان آموزگار در فرهنگ استخدام شده بود و برادرم هرمز هم...
هنگامی که پدرم بر اثر ابتلا به بیماری سل درگذشت، من تازه سال پنجم دبیرستان را به اتمام رسانده بودم و چون بعد از مرگ پدر کفیل و نانآور خانواده محسوب میشدم، با استفاده از معافی کفالت سربازی و مدرک تحصیلی پنجم دبیرستان به استخدام اداره فرهنگ قم که همان اداره آموزشوپرورش امروزی است، درآمدم و بهعنوان معلم، در دبستان قاض...
خانواده ما اصالت ملایری دارد و من در سال 1309 در شهر ملایر متولد شدم. پدرم اهل ملایر و مادرم اهل تهران بودند. خانواده مادریم تاجرپیشه بودند و بیشتر با روسیه معاملات تجاری داشتند. در واقع پدربزرگ مادریم از روسیه چینیآلات وارد میکرد. در زمان طفولیت من در ملایر دو سه طایفه بزرگ و سرشناس در آنجا بود که خانواده ما جزو یکی...
مغز، نیروی عظیمی دارد. بزرگترین فاتحان چه در میدان جنگ، چه در عالم کار و مبارزات معنوی پیروزی را بر اثر نیروی فکری خویش بهدست آوردهاند. روزی که همه بتوانیم به این موضوع معتقد شویم، مرحله تازهتری در زندگی آغاز میشود و اغلب رنجهایمان از میان میرود. این تصور که باید در برابر حوادث تسلیم شد، ضعف بزرگی است و بزرگ...
من قدرت و اعتبار اجتماعیام را مانند یک قیف برعکس میدانم که هر چه در آن بیشتر تلاش کنم، بیشتر به مردم محبت میکنم، هر چه مهرورزی بیشتری داشته باشم، اعتبار بیشتری به دست خواهم آورد و قدرتمندتر خواهم شد. شاید تنها دلیلی که باعث شده است هیچگاه از مسائل اقتصادی خسته نشوم همین اعتبار اجتماعی و مهرورزی بوده که سبب شده است...
من واقعا لذت میبرم وقتی میبینم جوانها با عشق و علاقه تلاش میکنند و تولید را پیش میبرند. البته معتقدم جوانان امروز یک ایراد عمده هم دارند و آن این است که میخواهند یکشبه به همه جا برسند.
اگر هم در این مسیر دچار مشکلی شوند، به سرعت ناامید میشوند و خود را کنار میکشند. اگر آنها خود را از نظر دانش و اطلاعات و تکنیک...
پول برای بیشتر انسانها درگیری بزرگی است. نمونهای از این نوع تفکر: «من با همه موفقیتهایی که نصیبم شده است، هر چند گاهی ترس برممیدارد که مبادا در سن 82 سالگی مجبور باشم کنار خیابان بنشینم!» درمان تمایل افراطی به پول در بریدن از آن و رها کردن آن است. در حدی منطقی و عقلانی شروع به بخشیدن پول کنید و اطمینان داشته باش...
آدمی نبودم که زحمات دیگران را نادیده بگیرم. پس از آنکه مشکلم حل شد حالا نوبت من بود که زحمات کسانی را که کمکم کرده بودند جبران کنم. به همین دلیل شروع کردم به تبلیغات در تلویزیون، اتوبوسها و... طرحهایی را نیز ارائه دادم برای این هدف که چگونه میتوان واحدهای موادغذایی یا مصرفکنندگان را جذب بانک کشاورزی کرد.
چطور میت...
من صنعتی فکر میکنم و صنعتی هم کار میکنم و میدانم در صنعت باید بذر پاشید و منتظر نشست که ثمر دهد و رشد کند. اما همچنان معتقدم نمیتوان بار فرهنگی و اجتماعی تولید و مصرف را نادیده گرفت. من پیش از آنکه یک صنعتگر باشم، همیشه خودم را معلم میدانم زیرا پیش از این در کار تدریس و تعلیم بودم. میخواستم کاری کنم که همیشگی باش...