دعایی به جان جناب سرهنگ کردم و بعد از زدن چند تلنگر به در و کسب اجازه وارد دفتر کار تیمسار شدم. ساعت شش صبح یک جوان بیست و دو، سه ساله، دانشجوی سال آخر رشته حقوق قصد دیدار با یک صاحبمنصب ارشد شهربانی کل کشور را داشت. ملاقاتی که نتیجه آن میتوانست برای شاهرخ ظهیری جوان سرنوشتساز باشد.
مودبانه پا به دفتر کار تیمسار رییس اداره تدارکات شهربانی گذاشتم. سلامی کردم و مودبانه در فاصله چند قدمی میز تیمسار ایستادم. تیمسار که هنوز قدری خوابآلود بهنظر میرسید سرش را بلند کرد و پرسید، چه کاری دارید. دوباره همان جملهها و عباراتی را که به آجودان او گفته بودم تکرار کردم اما این بار لحن صحبتهای من ملتمسانهتر بود.
وقتی صحبتهای من تمام شد تیمسار پرسید حالا مشکل اساسی شما چیست؟ گفتم جناب تیمسار من کارمند فروشگاه کارخانه درخشان یزد هستم و آمدهام تا به عرضتان برسانم الان 10 سال است که شهربانی کل کشور پارچه مورد نیاز یونیفرم نیروهای خود را از درخشانیزد خریداری میکند، اما گویا امسال دستور فرمودهاید که دیگر از درخشان یزد پارچه نخرند.
در حالی که پارچههای کارخانه به تصدیق همه اهل فن هم کیفیت بالایی دارد و هم قیمت آن بسیار منصفانه و رقابتی است. خود جنابعالی میتوانید درباره صدق اظهارات من تحقیق بفرمایید، بنابراین من امروز خدمت رسیدهام تا از حضورتان تقاضا کنم آن دستور را لغو بفرمایید چون اگر دستور جنابعالی اجرا شود علاوه بر خسارت سنگینی که به کارخانه درخشانیزد وارد خواهد شد، من و عده زیادی از کارکنان کارخانه، کار و منبع تامین رزق و روزی خود را از دست خواهیم داد.
صحبتهای من تاثیر خود را کرده بود چون تیمسار بیآنکه پاسخی به من بدهد گوشی تلفن را برداشت و به آجودان خود، یعنی همان جناب سرهنگ، با لحنی خشک و آمرانه گفت: پارچه امسال را هم از درخشانیزد بخرید. وقتی دستور تیمسار را شنیدم از شدت خوشحالی داشتم بال درمیآوردم.
نمیدانستم با چه عبارتی از تیمسار تشکر کنم. اما قبل از آنکه حرفی بزنم تیمسار همانطور که سرش پایین بود و داشت چیزی روی کاغذ مینوشت گفت: خواسته شما انجام میشود میتوانید بروید. معطلی جایز نبود. از آن میترسیدم که اگر بیشتر وقت تیمسار را بگیرم عصبانی و از تصمیمش منصرف شود.
همراه با تشکر، دعایی هم به جان تیمسار کردم و از اتاقش خارج شدم و دوباره به اتاق جنابسرهنگ بازگشتم. جنابسرهنگ تا مرا دید لبخندی زد و گفت: جوان خیلی خوششانسی بودی. برو و فردا برای گرفتن نامه جدید تیمسار به دفتر من بیا. مثل پرندهای که بعد از مدتها از قفس آزاد شده باشد، از دفتر جناب سرهنگ خارج شدم و به طرف دفتر فروشگاه درخشانیزد به راه افتادم. این بار واقعا از باده پیروزی احساس سرمستی میکردم.
آینده در نظرم روشنتر و امیدبخشتر از همیشه شده بود. فردا صبح اول وقت دوباره راه اداره شهربانی را در پیش گرفتم. هنوز جزییات ماجرا را برای آقای هراتی و کارکنان فروشگاه تعریف نکرده بودم. جز آنکه آنها از رنگ رخسار من چیزهایی دستگیرشان شده بود و احساس میکردند به زودی خبرهای خوشی برایشان خواهم آورد.
حالا دیگر اغلب نگهبانها و افسرنگهبانهای شهربانی مرا به چهره و بعضیها هم به نام میشناختند و به همین سبب مثل روزهای اول مجبور نبودم برای عبور از هر قسمت، کسب اجازه کنم. به دفتر جنابسرهنگ رفتم. متصدی دفتر، نامه حاوی دستور تیمسار رییس اداره تدارکات شهربانی را داخل پاکتی گذاشت و به دستم داد. در راه بازگشت نامه را از پاکت درآوردم و هیجانزده شروع به خواندن آن کردم. مضمون نامه از این قرار بود. مطابق سنوات گذشته جهت تهیه یونیفرم نفرات شهربانی کل کشور مقدار پارچه مورد نیاز از کارخانه درخشان یزد خریداری شود.
* بنیانگذار صنایع غذایی «مهرام»