در هنرستان آزمایش علاوه بر کارهای گروهی که انجام میدادیم و آموزشهایی که به ما میدادند، تفریحاتی نیز برایمان در نظر گرفته بودند. بعد از ظهرهای پنجشنبه، بعد از تعطیلی، کسانی که قوم و خویشی نداشتند و اهل شهرستان بودند ماشین میآمد دنبالشان تا برای گردش به بیرون بروند. گاهی اوقات کوه میرفتیم، جنگل سرخه حصار، آبتنی و...به علاوه ورزشهایی مانند والیبال، شطرنج و فوتبال هم انجام میدادیم و من کاپیتان تیم فوتبال و والیبال بودم.
یک روز بچههای هنرستان در کارخانه اعتصاب کردند. به همین دلیل آقای آزمایش تمام بچهها را در سالن کارخانه جمع کرد و گفت: «من تا به حال هر کاری از دستم برآمده انجام دادهام، اگر ناراحت هستید، هر کس که دوست ندارد میتواند برود.» با این اتفاق، آزمایش دیگر دوره هنرستان را تعطیل کرد و کلا سه دوره هنرجو بیشتر نگرفت. خیلی از بچهها بعد از سیکل فنی از آنجا رفتند، اما من حدود 10 ماه دیگر آنجا ماندم و روزها کار میکردم. برای ادامه تحصیل، شبها وقت داشتم، بنابراین در یک هنرستان دیگر که شبانه بود، ثبتنام کردم.
اسم این هنرستان، کارآموز بود که غیردولتی و خصوصی هم بود. البته ماندن و ادامه تحصیل در دوره شبانه کار دشواری بود، چون هزینه بالایی داشت. فکر میکنم چند عامل موجب شد در آن مقطع چنین تصمیمی بگیرم؛ نیاز به توفیق (اینکه تحصیل را حتما تا گرفتن مدرک دیپلم ادامه دهم و کار را ناتمام نگذارم)، تمایل به مخاطرهپذیری و نیاز به استقلال، که هر سه از ویژگیهای شخصیتی عمده کارآفرینان است.
آن موقع (سال1353) اگر در کارخانه آزمایش مشغول به کار میشدیم، ماهانه 170 تومان حقوق میگرفتیم، اما شهریه هنرستان شبانه خیلی زیاد بود و من در عرض یک سال باید بیش از 1500 تومان یعنی ماهانه تقریبا 170 تومان بابت شهریه میپرداختم. به علاوه اینکه خرج خانه هم داشتم؛ اجارهخانه، رفت و آمد و خورد و خوراک و... چون دیگر خوابگاه هم نداشتم. به ناچار به همراه دو نفر از دوستانم اتاق کوچکی را اجاره کردیم.
یکی از آنها اهل اهواز بود و دیگری اهل مازندران. به سختی کار میکردم و درس میخواندم. آن قدر تحت فشار بودم که حتی یک بار درباره ادامه تحصیل به شک و تردید افتادم. این موضوع را با دختر عمویم توران فتاحی که در آن زمان، هم کار میکرد و هم در دانشگاه درس میخواند در میان گذاشتم.
او به تندی برخورد کرد و گفت: «تو بیخود میکنی نمیخواهی درس بخوانی! بیا من یک مقدار پسانداز دارم، به شرطی بهت میدهم که درس را ادامه بدهی؛ در ضمن، بعد هم باید این مبلغ را به من پس بدهی، من هم خرج دارم، میفهمی؟» او همیشه با من به صورت امری صحبت میکرد. من این طرز صحبت کردنش را دوست داشتم و او را سرپرست و بزرگتر خود میدانستم.
همین مبلغ سرنوشت من را عوض کرد و باعث شد سال اول هنرستان شبانه را بگذرانم. یک مهندس در شرکت داشتیم به نام کاظمی. او بچه همدان بود و علاقه زیادی به من و کارم داشت. در آن زمان من اکثرا در رابطه با کارهایم با او مشورت میکردم. یک روز به او گفتم: «آقای کاظمی، من دیگر نمیتوانم درس بخوانم، بودجهام نمیرسد.» گفت: «مشکلت چیه؟ هزینه خورد و خوراک؟ خب صبحانه نخورید که چیزی نمیشود، ناهار را هم که در آزمایش میخوریم، شام را هم یک کاری بکنید.» ناهار در آنجا 25 ریال برای کارمندها و 12 ریال برای کارگرها بود. ما با اینکه کارمند بودیم، ناهار کارگری میخوردیم که ارزانتر تمام شود.
بعضی نانواییها هنگامی که نان آماده میشد، برای اینکه عابران متوجه بشوند نان حاضر است یکی را جلوی در مغازه به میخی آویزان میکردند. خاطرم هست چند دفعه هماتاقی اهوازی ما از شدت گرسنگی و بیپولی متوسل به همان نان جلوی در مغازه شد. دوستمان آن را برمیداشت و دیگری داد میزد: آی دزد، آی دزد! و دنبالش میکرد که البته امیدوارم خدا ما را به خاطر این کارمان ببخشد.
ادامه دارد...