چرا باز تو این وضعیت گیر کردم؟ حس خوبی نیست؛ احساس مورد سوءاستفاده قرار گرفتن و بعد در دام یک وضعیت لغزنده اخلاقی افتادن. شاید من عیب و ایرادی دارم.
تقریبا مستقل از سیگنالهای ورودی، در نهایت، سیستم من در درازمدت یا میانمدت به همین وضعیت میرسد.
چه وضعیتی؟ حس میکنم هر چه وقت، زحمت و سختکوشی صرف این پروژه کردم یا به نفع رییس بالا دستم تمام شده یا به نفع مسئول پروژه در بخش مدیریت پروژه. اسم من و گروه زیردستم به اندازه کافی مطرح نیست. در جلسههای اصلی و مهم حضور نداریم؛ فقط جلسههای سطح پایین فنی.
سر و کله زدن سر کوچکترین جزییات خستهکننده فنی گردن من است و تصمیمگیریهای مهم و کلان دست بچههای مدیریت پروژه یا رییس من در بخش فنی. واقعا ناراحتکننده است که تو در جلسه فنی با بدبختی و مکافات به نمایندگان شرکت خارجی فروشنده لوازم فنی ثابت کنی که برای تست نهایی لوازم در کارخانه (طبیعتا در خارج! ) حضور نمایندگان شرکت ما لازم است؛ اما بعد چی؟ سر این که برای تست کی به خارج برود، رییس با بخش پروژه سر هر کس دلشان خواست، بحث کنند! گمانم این به اندازه کافی برای هر متخصص و مدیر و مهندس اینجایی ناراحتکننده است.
این از بخش ناراحتکننده؛ حالا بخش لغزنده. من در چنین شرایطی چه کنم؟ از یکسو، دلم نمیخواهد پروژهای که بخش مهمی از آن در گروه من انجام میشود، مشکل پیدا کند.
از سوی دیگر، خوب پیش رفتن پروژه با این وضع بیسروصدا به نفع من و گروهم نیست؛ چون وضعیت را عادی و کار ما را کم ارزش نشان میدهد. از طرف دیگر، بچههای بخش من حق دارند فکر کارشان باشند؛ تازهکارند و پرانگیزه. اخلاقی نیست که روی موقعیت کاری و حقوقی آنها مخاطره کنم. وضع از این لغزندهتر؟ به تمام روشهای ممکن خروج از این شرایط فکر میکنم. اعتراض مستقیم به رییس بالادستی یکی از روشهاست.
هر کس مدتی هرچند کوتاه اینجا کار کرده باشد میداند که به رییس حداکثر سه یا چهار بار میشود اعتراض کرد و او هم در طی این چندبار خوب برخورد میکند و سعی میکند مسئله یک جوری حل شود. بعد از آن، تو به عنوان یک مدیر نالایق و زیادهخواه معرفی میشوی.
در واقع رییس بالادستی معمولا انتظار زیاد از نفر تو و انتظار تحمل و صبوری بینهایت از خود تو دارد. اینکه از این. یک روش دیگر به ذهن میرسد، اخلال و ایجاد مشکل صوری در روند پروژه است؛ ایجاد مسئلهای که سر و صدا به پا کند و راحت توسط خود گروه حل شود.
این مورد، دو ایراد بزرگ دارد؛ نخست اینکه ممکن است بدنامیاش از مطرحبازیاش بیشتر باشد؛ یعنی جای اینکه یک گروه پرکار و حلال مشکلات جلوه کنیم، ممکن است غیرحرفهای و ناکارآمد به نظر برسیم. دوم اینکه، مگر پروژه مشکل واقعی کم دارد که حالا خودمان بیشترش کنیم.
اصلا وقت و انرژیمان برای مشکلات واقعی کافی هست که حالا به سبزه هم آراستهاش کنیم؟ این هم نشد. یک روش دیگر هم ایجاد شورش مدنی است؛ ما بچههای این بخش، به مدیریت من شورش کردهایم؛ فعلا کار میکنیم، اما تا برآورده شدن خواستههای برحقمان خروجی نخواهیم داشت. این حرکت در آنجاها اسم باکلاسی دارد: اعتصاب.
اما به نظر میرسد، این روش هم اینجا قابل استفاده نیست. اصلا خطرناک است؛ مدیران بالادستی وحشت میکنند، گروه بدنام میشود و درنهایت اگر هم جواب بدهد، یکبار مصرف است و بعد از آن همه دستهای پنهان و پیدای سیستم مدیریتی ضدگروه متحد خواهند شد و فاتحه. درنهایت، با جمعبندی همه جوانب سه حرکت عملی از ته قضیه درمیآید که به آنها عمل میکنم. گمانم کمترین مخاطره و بیشترین منفعت را دارد، نخست یک نامه مودبانه و سراسر احترام برای مدیر بالادستی مینویسم و طی آن خواستههای گروه را به شیرینترین و ملایمترین وجهی که میتوانم مطرح میکنم.
امید که مؤثر باشد. دوم، به سراغ مسئول مربوط در بخش مدیریت پروژه میروم و طی یک مذاکره طولانی نفسگیر بسیار حرفهای او را مجاب میکنم که جانبداری از من و گروهم در جلسهها به نفع اوست.
بالاخره من و او تقریبا همرده، همسن و همریش هستیم و من میتوانم در عوض از بچههای بخش خودم بخواهم خدمات ویژهای برای این پروژه بهخصوص منظور کنند. وانگهی اگر من و او که همرده و همسن و همریش هستیم، به فکر خودمان نباشیم، پس کی به فکر ما خواهد بود؟ سوم جلسهای با بچههای بخش میگذارم و با موازنه منطقی، سود و زیان ادامه دادن به این شیوه کاری را برای آنها توضیح میدهم. خدا خیرشان بدهد، قبول میکنند.
درنهایت، هم آنها، هم خودم، هم شما را به گشادگی سینه و شکیبایی زیبا توصیه میکنم.