همیشه به این فکر میکردم که عصیان و متابعت چه هستند و چه مصداقهایی دارند و کدام خوب است و کدام بد؟ فکر میکنم عصیان را نمیتوان بالذات درست یا نادرست دانست. بلکه سوال مهم این است که عصیان در برابر چه چیزی یا چه کسی؟ یا متابعت در برابر چه چیزی؟ من – در این نوشته – به عصیان و متابعت در برابر محیط فکر میکنم. وقتی میگویم محیط، قسمت عمده توجهم به جامعه است و همه آن چیزی که جامعه از من میخواهد. جامعه در نگاه من، بیش از آنکه به آینده تعلق داشته باشد، به گذشته تعلق دارد. جامعه در بهترین حالتش، به زمان حال فکر میکند و آنکس که گذشته و آینده را رها میکند و به زمان حال فکر میکند، احتمالاً جز افسردگی یا سرمستی، حس دیگری را تجربه نخواهد کرد.
جامعه در نگاه من – لااقل در این نوشته – چیزی مخالف فردیت انسان است. انسان به آینده نگاه میکند. به سمت آن چیزی که نیست و باید باشد. در انتظار نقطهای بهتر از آنجا که امروز است، پشت به گذشته کرده و رو به آینده ایستاده است. زمان حال برای او چیزی نیست جز زمینی که بر آن پا میکوبد و گذشته چیزی نیست جز دیواری که به آن تکیه میکند. البته اگر استحکامی برای آن مانده باشد. بدون منطق بودن به معنای ضدیت با منطق نیست. بلکه به معنای بودنی فراتر از منطق است. انسانی که در ذهن خود رویا میپروراند، ضد منطق نیست، اما پا از زندان تنگ و حقیر منطق بیرون گذاشته است. همچنانکه آنکس که عاشق است، منطق را رد نمیکند. اما منطقی دیگر برای خود میسازد. منطقی که هر عاشق دیگری میفهمد و منطقی بودنش را تایید میکند. با این تعریف که من میگویم و میفهمم، متابعت مطلق با مرده بودن فرقی ندارد. درست مانند یک پر که بر دامن باد میچرخد و میرقصد و میرود. مقصد کجاست؟ ناکجاآباد. چه بر سرش میآید؟ مهم نیست. هر چه بادا باد!
قبلا هم گفته بودم که اکثر تعاریف جدید هوش، بهنوعی مفهوم تطبیقپذیری را در خود دارند. هوش هیجانی شاید بهترین مثال باشد. تطبیق دادن خودمان با حال و هوای محیط و حس و حال طرف مقابل. حتی درک حال خودمان و تطبیق دادن رفتار و گفتارمان با حال درونیمان. تطبیقپذیری به معنای ضعف نیست، بلکه میتواند قدرت تغییر محیط را به ما اعطا کند. آنها که هوش هیجانی بیشتری دارند و تطبیقپذیرتر هستند، قرار نیست تابع دیگری و دیگران باشند. بلکه قرار است بیشترین تاثیر و تغییر را در طرف مقابل و محیط اطراف خود ایجاد کنند. اگر در اثر اشتباهات انسان و خیانت به طبیعت، نسل ما از روی زمین حذف شود، مورچهای که پیروزمندانه بر فراز تپهای میایستد و به زمین بیانسان نگاه میکند، هوشمندی خود را به اثبات رسانده است.
اختراع خودرو و هواپیما و کامپیوتر و هزار چیز پیچیده دیگر، نشان از هوشمندی نیست. تنها نشان از توانایی ابزارسازی دارد. ابزار هم قرار است زندگی را سادهتر و شیرینتر کند و به بقای نسل ما کمک کند. اگر مورچه یا موریانه، با ابزارهای سادهتر، بقای نسل خود را تضمین کنند و ما با ابزارهای خود منقرض شویم، هوشمندتر نبودهایم. تنها قدرتمندتر بودهایم. همچنانکه هنوز هم که هنوز است، کسی در قدرت دایناسورها تردیدی ندارد! اما سوال اینجاست که مرز بین متابعت و عصیان و تطبیقپذیری کجاست؟
تطبیقپذیری کجای این ماجراست؟ برای کسی که از یکسو نمیخواهد ماهی قرمز مرده تنگ نوروزی باشد و از سوی دیگر نمیخواهد با بیرون پریدن از تُنگ، همین فضای تَنگ را هم ببازد، انتخابها چگونه باید باشد؟ این سوال جواب سادهای ندارد. اما من همیشه با خود گفتهام، عصیان کردن تا مرزی که خطر طرد را جدی نکند، میتواند آخرین مرز تطبیقپذیری باشد. دنیا را چنین افرادی ساختهاند و غیر از این هر چه بوده، ماهیان مرده و خفته در ته تنگ بودهاند و آنها که با تنهایی و طرد، زندگی را به همین ماهیان مرده واگذار کردهاند…
* کارشناس مدیریت