درست یادم نیست که کجا خواندم، «عمده چیزهایی که یاد میگیریم، نامی جدید برای یک آموخته قدیمی است» و البته در ادامه توضیح داده بود که « این اصلا چیز بدی نیست. چون قوانین و چارچوبهایی که براساس آنها میتوان کار و زندگی کرد، خیلی زیاد نیستند. فهم آنها هم چندان دشوار نیست. چالش جدی این است که لباسی زیبا و چشمنواز بر تن آنها کنیم تا وقتی پیش چشم ما راه میروند، بتوانند دل از ما بربایند.» خلاصه اینکه من هم چند وقت پیش، در جلسهای با یکی از دوستانم نام جدیدی برای یک مفهوم قدیمی شنیدم که لباسی زیبا و دلنواز بر تن مفهومی قدیمی شد و باعث شد که برخی مفاهیم استراتژیک، در ذهنم جایگاه بهتری پیدا کنند.
او میگفت: دوستی داشتم که همیشه با خودش شطرنج بازی میکرد. گوشه اتاق پذیراییاش، میز شطرنجی گذاشته بود و میرفت و میآمد و متفکرانه به صفحه نگاه میکرد و بسته به اینکه نوبت کدام رنگ بود، مهرهای را تکان میداد. من همیشه از او میپرسیدم که من یک چیز را نمیفهمم. تو چه زمانی احساس برد میکنی؟ چه زمانی از باخت خود ناراحت میشوی؟ دلت بیشتر پیش سیاه است یا سفید؟ چون اگر دل به رنگی باخته باشی که ناخودآگاه، زمین بازی را به او خواهی باخت و اگر هر دو رنگ را به یک اندازه دوست بداری که هیچ حرکتی، حال و روزت را بهتر نمیکند! همانقدر که در یک زمین میبری در زمین دیگر میبازی.
او مثالهایی از دنیای کسبوکار داشت. مثلا وقتی که یک شرکت، عرضه دو برند مشابه را – که میتوانند رقیب هم در بازار باشند – بر عهده میگیرد، ممکن است مدیری فکر کند: نه! اینها کسبوکارهای مختلف هستند، من برای هر دوی آنها وقت میگذارم و به هر دوی آنها بهصورت مشابه تزریق مالی انجام میدهم و اجازه میدهم که فضایی ایجاد شود که مشتریان، احساس کنند حق انتخاب دارند و من خیالم راحت باشد که در هر صورت، در زمین من بازی میکنند. اگر وقت و زمان ما نامحدود بود، ممکن بود این دیدگاه قابل توجیه باشد. اما وقتی زمان و عمر محدود است، هر بار که یک دقیقه برای یکی از پروژهها وقت میگذارم – وقتی که میشد برای پروژه دیگر بگذارم – در واقع مهرههای سفید را به ضرر مهرههای سیاه حرکت دادهام یا برعکس. تازه! اگر بودجه و زمان هم نامحدود بود، بازار محدود است. معلوم نیست که من مشغول چه کاری هستم. شاید موارد استثنا وجود داشته باشند، اما در عمده موارد، من صرفا دارم مشتریان موجود را از یک جیب به جیب دیگر جابهجا میکنم!
پیدا کردن استثنا بر نگرش شطرنج بازی با خود، کار دشواری نیست. مثل پیدا کردن استثنا در مورد هرچیز دیگر. اما من که قانون ذهن مصداقیاب را همیشه سرلوحه زندگیام قرار دادهام، به مثالهای نقض فکر نمیکنم. به این فکر میکنم که در اطرافم چقدر دوستان مختلفی را میبینم که به شطرنجبازی با خود مشغولند! امروز اگر به چند سال قبل برگردم، در جواب دوستانم که مرا تشویق به دکترا خواندن میکردند و میگفتند که میتوانی هم درس بخوانی و هم در دنیای کسبوکار موفق شوی، میگفتم که: این دو هدف، به سادگی در کنار هم جمع نمیشوند. چون وقت زندگی محدود است. هر ساعت از وقتم که به یکی از این دو اختصاص میدهم، راضی شدن به یک گام باخت دیگری است.
البته میفهمم که بسیاری از مردم، آنقدر ترسو و بزدل و محافظهکار هستند که میخواهند همزمان مالکیت همه مهرهها را داشته باشند تا هر که برد، آنها در سمت او بایستند، غافل از اینکه این بازی عموما به شکلی فرساینده تبدیل میشود و در نهایت هم با یک تساوی بیخاصیت و دو شاهی که مات و مبهوت، روبهروی هم ایستادهاند به پایان میرسد.وقتی رنگ خودت را انتخاب کردی و مهرههای رنگ دیگر را بیرون ریختی، محکوم به برنده شدن هستی. اما چه باید کرد که این تصمیم ساده، چنان جرات و شجاعتی میخواهد که کمتر کسی میتواند آن را اتخاذ کند. همان مثال قدیمی که میگویند: همه رفتن به بهشت را دوست دارند، اما عموما دوست دارند بدون عبور از دروازه مرگ، به آنجا بروند!l
* کارشناس مدیریت