همه چیز از هیچ شروع شد. تنها نگاه به آینده بود و خواستن، تلاش بود و عشق، تغییر بود و تجربه و شکست و پیروزی. مسیر پرفراز و نشیبی را برای رسیدن به امروز طی کردم که همه این مسیر، پیروزی و موفقیت نبود، بارها شکست و از صفر شروع کردن را تجربه کردم، اما چیزی در درونم بود که نمیگذاشت ناامید شوم و ناامید بمانم. آنها رویاهایم بودند و هستند.هرگاه جایی زمین خوردم، زمین را بوسیدم و دوباره روی پا ایستادم. هرگاه حرف دلسردکنندهای شنیدم، آن را برای خودم بازگو کردم، بارها و بارها آن را در ذهنم مرور کردم تا دلسردم نکند، بلکه برای آن راهحل جدیدی پیدا کنم.
سرانجام، تلاشهایم به ثمر نشست و من که از کودکی، طعم فقر را چشیده بودم، توانستم روزیرسان عده زیادی از هموطنان خود باشم. به گذشتهام افتخار میکنم و به پشتکاری که به خرج دادم، میبالم. من بدون کمک و پشتوانه، بدون چشمداشت به هیچکس و هیچچیز، به خدا و عشق خانوادهام توکل کردم و موفق شدم.
این شرح حال زندگی من است، پسر کوچکی که توانست بدون پدر، بزرگ شود و بزرگی بیافریند.من در سال 1336 در روستای کسلان از توابع شهرستان میانه در استان آذربایجان شرقی پا به دنیا گذاشتم. دومین فرزند خانواده فتاحی بودم و پیش از من نیز پسر دیگری به دنیا آمده بود و بعد از من هم خواهر کوچک تری به جمع ما پیوست. پدرم باغدار بود و مادرم همانند اکثر زنان آن روزگار خانهداری میکرد.
اجدادم از مالکان روستا بودند که بعد از اصلاحات ارضی، زمینهایشان را گرفتند و آن را میان کشاورزان تقسیم کردند. در واقع پایگاه اجتماعی خانواده ما به گونهای بود که طعم فقر را نچشیده بودیم، اما به تدریج این پایگاه تغییر کرد. همانطور که در ویژگیهای مربوط به سابقه در رویکرد رفتاری آمده است، هنگامی که اختلاف بین پایگاه اجتماعی فرد و خود وی وجود داشته باشد، او را به انجام رفتار متفاوت تحریک میکند. پنج ساله بودم که پدرم به رحمت خدا رفت و ما را با مادرمان تنها گذاشت.
از آنجا که درآمدی نداشتیم و هنوز کوچک بودیم، سه ماه بعد از فوت پدر، عمویم به روستا آمد و من و برادرم را با خود به قائمشهر برد. در آن زمان عمویم با خانواده در آنجا زندگی میکرد. خواهرم نزد مادر در روستا ماند. عموی من، خود نیز سه فرزند داشت، یک پسر و دو دختر. او در ژاندارمری خدمت میکرد، بنابراین در یک شهر ساکن نبود و هرچند سال به جایی منتقل میشد. یک سال بیشتر از ماموریت عمویم در قائمشهر باقی نمانده بود که به نایین منتقل شد و به ناچار ما هم همراه ایشان و خانوادهاش به نایین اصفهان رفتیم. شش ساله بودم که عمویم مرا به مکتب فرستاد.
ضریبهوشی خوبی داشتم و درسم هم بسیار خوب بود و همین عاملی شد تا بچههای شرور مکتب که میدیدند مورد توجه معلم کلاس هستم، بیرون از مکتب مرا کتک بزنند و تهدید کنند که دیگر حق نداری به مکتب بیایی. من هم چون خیلی کوچک بودم، کاری از دستم برنمیآمد و در نتیجه دیگر به مکتبخانه نرفتم.بعد از مدتی عمویم به مراغه منتقل شد و من کلاس اول را در مراغه به مدرسه رفتم و سال بعد از آن عازم شهرستان میانه شدیم. آن موقع دیگر من و برادرم و نیز فرزندان عمو، بزرگ شده بودیم و درآمد عمویم کفاف مخارج زندگی را نمیداد.
ادامه دارد...