به دلیل بیماریهای گوناگون در تمامی اعضای بدن ضعف و ناتوانی ظاهر شده بود و فقط این مغز بود که کارش را مانند یک ذهن جوان انجام میداد. در حافظه، در تصمیمگیری، در قضاوت و در محبت من هیچگونه نقصانی پیدا نشده بود. مرتب تحتنظر پزشکانم بودم، اما هیچیک اثری از بهبودی جسمانی در من نمیدیدند و خبرها همه مأیوسکننده بودند.
فرزندانم ناامید و دلنگران همگی گرد هم آمدند و تصمیم گرفتند مرا برای درمان به امریکا و نزد همان پزشکی که به وضع سلامتی من آشنایی داشت ببرند. بهار سال 1353 بود. شب و دیروقت بود که به فرودگاه دیترویت در ایالت میشیگان رسیدیم.
به دستور دکتر گاتس (پزشک معالج) آمبولانس در انتظارمان بود. با کمک مهمانداران مرا به آمبولانس منتقل کردند و راهی شهر «آن آربر» شدیم. هنگام رسیدن به بیمارستان دانشگاه دکتر گاتس را دیدیم که در لباس سفید با رویی خندان در انتظار بیمار خود بود. دکتر گاتس اصالتا روسی بود و بعد از انقلاب روسیه به امریکا آمده و پس از مدتی اقامت در شهر آن آربر و درمان بیماران بیشمار به دکتر دکترها معروف شده بود.
با دیدن من، به گونهای که من نشنوم رو به دخترم کرد و گفت: چرا این مرد محترم را زحمت داده و وادار به سفری چنین سخت کردهای؟ دخترم گفت: «پدرم برای فرزندانش از آنچه در توان داشته کوتاهی نکرده است، ما هم مصمم شدیم او را به این مرکز بسیار مجهز بیاوریم تا شاید امکان انجام حرکتی در راستای بهبودش باشد.» دکتر گاتس با من به زبان فرانسه صحبت میکرد.
پس از بستری کردن بیمار، دستورات لازم را به پرستارها که بسیار مطیع او بودند، داد و هنگام ترک بیمارستان گفت آقای خلیلی آنقدر کمتوان شده که در سن 68 سالگی باید با او رفتار یک پیرمرد 80 ساله را داشته باشیم! شنیدن این حرف نگرانی و ناامیدی فرزندانم را صدچندان کرد. قلب و ریهام به شدت
آسیب دیده بودند. دیگر اشتهایی برای من که بسیار خوشاشتها بودم باقی نمانده بود. به زور و با التماس چند لقمه غذا میخوردم و هر روز کمتوانتر از روز قبل میشدم. فرهنگ و فرزاد نوههای من و شهرزاد همسر فرهنگ که در همان شهر به دانشگاه میرفتند، هر روز عصر به دیدار من میآمدند و سعی میکردند به نحوی من را خوشحال کنند.
با دیدن نوهها اظهار شادمانی میکردم و به ماندن هرچه بیشتر آنها در بیمارستان ابراز علاقه می کردم. شبها کنارم مینشستند و بوستان سعدی برایم میخواندند. من که از کودکی با شیخ اجل آشنایی داشتم و همیشه او را میستودم چشمانم را میبستم و به دقت گوش فرا میدادم. گاهی هم اظهارنظری میکردم. یکبار هم گفتم چه کتاب خوبی برای خواندن انتخاب کردهایم.
ادامه دارد...