به دنبال مجموعه ای از رخدادهای نژادی و کشته شدن دو مرد سیاه پوست که در سال ۲۰۱۴ در آمریکا اتفاق افتاد، Starbucks کمپین «نژادها با هم برابرند» را آغاز کرد؛ کمپینی که قرار بود مکالمه درباره نژاد را در آمریکا داغ کند. مثل تمام کمپین های دیگر، عده ای به موافقت و عده ای دیگر به مخالفت با آن برخاستند، اما تعداد مخالفان بسیار بیشتر بود. انگار هنوز حضور فعالانه یک برند در کمپین روابط عمومی با موضوعی با این درجه حساسیت پذیرفته شده نبود. اعتراض ها به قدری شدید بود که مسئول ارتباطات بین المللی برند حساب توییتری اش را بست.
کمپین به ظاهر ساده بود: باریستاهای Starbucks روی لیوان های کاغذی برند می نوشتند «نژادها با هم برابرند» و مردم را به شرکت در مکالمات در این مورد تشویق می کردند. برند می خواست مردم حین خوردن قهوه، به این مسئله توجه کنند. البته برند از موضع خود عقب نشینی نکرد و بعد از این اعتراض ها، برند فقط نوشته روی لیوان ها را حذف کرد.
اعتراض کنندگان به کمپین، آن را فرصت طلبانه و نامناسب می دانستند. به نظر مردم، برندی که کمترین توجه را به مسئله نژادی داشت نمی توانست شروع کننده این مکالمه باشد، بسیاری از منتقدان سیاه پوست می خواستند بدانند چرا باید به حرف یک باریستای سفیدپوست درباره نابرابری نژادی گوش کنند. از طرفی به نظر منتقدان، تنها شروع کردن یک مکالمه نمی توانست تغییری ایجاد کند و مسئله نژادی چیزی بیش از مکالمه ای سرخوشانه هنگام خوردن قهوه بود. در عین حال به نظر مردم، یک باریستا نمی توانست هدایت کننده مکالمه ای به این مهمی باشد.
مثال Starbucks نمونه ای آشکار از شکست در برقراری ارتباط با مخاطب است؛ برندی که بدون داشتن زیرساخت و پیشینه به بحثی وارد شد که مخاطبان آن را بی ربط می دانستند. به نظر خیلی از منتقدان برند باید به همان فعالیت های محیط زیستی خود ادامه می داد و مسائل حساس تر را به کارشناسان همان حوزه واگذار می کرد.