داستان افرادی که در مسیر زندگی شان به موفقیت رسیده اند همیشه مورد توجه جامعه بوده و هست. نوع نگاه شان به حوادث زندگی، و شکست ها، موفقیت ها، خانواده و تلاش های شبانه روزی و سختکوشی شان نیز می تواند الگوی مناسبی را در ذهن مخاطب شکل دهد. الگویی که مخاطب بتواند مسیر خود را مانند آنها تعریف و تعیین کند. بر همین اساس، در سراسر جهان همیشه متونی در قالب کتاب منتشر می شود و به خوانش روش افراد موفق می پردازد. انتشار و دیده شدن جنبه های گوناگون زندگی این افراد هدف ارزشمندی است که در ستون «پاورقی» به آن می پردازیم. انتشار این جنبه ها حاوی اطلاعات ارزشمندی است که می تواند در زندگی اقتصادی-اجتماعی مردم اهمیت بسزایی داشته باشد...
شوخیهای ناخوشایند و عشق به الکترونیک درنهایت منجر به بروز جرقهای شد که بعدها به تأسیس اپل کمک کرد. یک روز وازنیاک، دوست صمیمی من در مجله اسکوایر که مادرش روی میز آشپزخانه رها کرده بود مطلبی را خواند. فردای همان روز قرار بود تا وازنیاک برای ادامه تحصیل به برکلی برود. مقاله به قلم رزن باوم و عنوانش «اسرار جعبه آبی کوچک» بود. شرحی بر اینکه چطور هکرها و رمزگشاهای تلفنی راههایی برای برقراری تماسهای مجانی راه دور یافته بودند.
روش کار ساده بود؛ همانندسازی تنهای صوتی ارسال سیگنال در شبکههای مخابراتی AT & T. وازنیاک تا مقاله را خوانده بود با من تماس گرفت و بخشهایی از آن را برایم خواند. او به خوبی میدانست که من تنها شریک او در این هیجان بزرگ خواهم بود، اما ناجی ما کسی نبود جز جان دراپر، هکری با نام مستعار ناخدا کرانچ. ناخدا کشف کرده بود که صدای ضربه به قوطی صبحانه حاضری، دقیقا همان تن 2600 هرتزی را داراست که توسط سوئیچهای انتقال تماس در شبکههای تلفنی استفاده میشود.
مقاله ادامه داده بود که سایر تنهای مسیر برقراری تماس را میتوان در یکی از سرفصلهای مجله نظام فنی زنگها پیدا کرد که AT & T بلافاصله در تماس با کتابخانهها خواستار برچیده شدن آن از قفسهها شده بود. همان موقع به محض تماس وازنیاک دریافتم که باید بیدرنگ مجله مذکور را به دست آورم و از چند دقیقه بعد آمد و مرا سوار کرد و رفتیم به کتابخانه مرکز شتابدهنده خطی استنفورد تا ببینیم مجله گیرمان میآید یا نه.
یکشنبه بود و کتابخانه بسته اما ما راه ورود را بلد بودیم. یکی از درها که اغلب قفل نمیشد راه ورود ما بود. دیوانهوار قفسهها را کاویدیم و این واز بود که دست آخر مجله را پیدا کرد. همه فرکانسها آنجا بود. محشر بود. آنها را که پیدا کردیم مدام به خودمان میگفتیم «واقعیه، خدایا واقعیه!» تمام فرکانسها، تمام تنها، همه جلوی چشممان بود. وازنیاک عصر همان روز به فروشگاه لوازم الکترونیکی رفت و قبل از آنکه آنجا تعطیل شود قطعههای لازم برای ساخت مولد تنهای آنالوگ را خرید. از فرکانسسازی که قبلا در باشگاه جویندگان HP ساخته بودم برای دقیقسازی تنها استفاده کردیم.
سپس با یک شمارهگیر توانستیم صدای ذکر شده در مقاله را تولید و ضبط کنیم. حوالی نیمه شب دستگاه آماده تست شد، ولی متاسفانه نوسان سازهای خریداری شده زیاد ثبات نداشتند تا صدای لازم را برای گول زدن سیستم مخابرات تولید کنند. وازنیاک باید فردا به بروکلی میرفت. در فاصله بسیار کم نمونه دیجیتالی جعبه آبی را ساختیم. هرگز چیزی نساخته بودم که پیش از آن مایه افتخارم باشد. هنوز هم معتقدم فوقالعاده بود.
ادامه دارد...