50سال پیش بتی فریدان، فمنیست آمریکایی دنیا را متوجه معضلی کرد که از نگاه او عنوانی نداشت؛ معضلی که به نارضایتی میلیونها زن خانهدار آمریکایی ربط داشت. نشریه آتلانتیک مینویسد امروز هم بسیاری از آمریکاییها از معضلی رنج میبرند که هیچ اسمی نمیتوان برایش پیدا کرد: مشکل اقتصادی میلیونها خانواده آمریکایی متعلق به طبقه متوسط و حتی طبقه مرفه.
نمیتوان آمریکاییهای طبقه متوسط را که درآمد نسبتا خوبی دارند و در رفاه نسبی زندگی میکنند، فقیر دانست. اما میتوان آنها را درگیر بحران مالی دانست. از میان آمریکاییهایی که بین 40 تا 100 هزار دلار درآمد دارند، 44 درصد میگویند در مواقع اضطراری حتی نمیتوانند 400 دلار پول برای خودشان جور کنند؛ نه در جیب و نه حتی در کارت اعتباریشان این مقدار پول دارند که بتوانند در مواقع اضطراری از آن استفاده کنند. جالب است بدانید حتی 27 درصد از آنهایی هم که بیش از 100 هزار دلار درآمد دارند، از پس چنین موقعیتی برنمیآیند. اگر این فقر نیست، پس چیست؟
اصولا درآمد که بالا میرود، آدمها به دنبال برطرف کردن نیازهای مادیشان میروند و مصرفکننده میشوند. افراد پردرآمد معمولا یک عالم «چیز» دارند؛ کالا، خانه و از همه مهمتر مدرک تحصیلی دارند اما معمولا شرایط اقتصادی سالمی ندارند. البته داشتن آن «چیزها» بهتر از نداشتنشان است، اما تنها طبقه بسیار ثروتمند آمریکاست که مثل سایرین تحت فشار اقتصادی نیست.
در این میان انگیزه و دغدغه اصلی طبقه متوسط برای پول داشتن نه خریدن خودروهای زیباتر و خانههای بزرگتر که فراهم کردن بستری مناسب برای تحصیل بچههایشان است. طبیعی است در یک جامعه نابرابر، شانس موفق شدن یا به جایی رسیدن در میان قشر تحصیلکرده و روشنفکر بیشتر از نبودن در میان آنهاست. اگر هزینههای هنگفتی را که طبقه متوسط صرف تحصیل بچهها میکند، ناشی از این تفکر یا ترس بدانیم متوجه میشویم که دست و دلبازیهای این طبقه نه معمایی بیپاسخ یا نشانهای از یک نوع بیمسئولیتی جمعی، بلکه نتیجه قابلپیشبینی نابرابری در یک جامعه است.
این پدیده و عواقبش البته هنوز عنوانی ندارد. نخبهها و نویسندهها اغلب از عبارتهایی چون «ناامنی مالی» برای توصیف این وضعیت استفاده میکنند، اما چنین عبارتی آن طور که باید حق مطلب را ادا نمیکند.
نیل گابلر، یکی از نویسندههای نشریه آتلانتیک از این وضعیت نابسامان با عنوان «عجز مالی» یاد میکند که از نگاه او همان ناتوانی ناشی از مواجهه افراد با پرتگاه اقتصادی است. تحولی درونی که شاید به نظر برسد مردها را بیشتر تحت فشار قرار دهد اما در واقع به زنها آسیب میرساند. ناکامی در یافتن عبارتی مناسب برای این پدیده ناشی از عدم درک خود پدیده است.
در واقع هنوز کسی به این پدیده به شکل معضل نگاه نمیکند که بخواهد عنوانی برایش پیدا کند، چه برسد به راهکار. در چنین شرایطی جامعه معمولا آنهایی را که از این شرایط رنج میبرند، نادیده میگیرد. اما به راستی چه چیزی باعث میشود مردم نتوانند به موفقیت برسند؟ بسیاری از آمریکاییها کاهش دستمزد را عامل این ناکامی میدانند؛ این دسته البته قبول دارند که آمریکاییها در مسیر حرکت رو به جلو نیستند، اما میگویند دلیلش این است که پول کافی ندارند. قاعدتا اگر دستمزد بالاتری دریافت کنند میتوانند زندگی بهتری داشته باشند. اما این تمام ماجرا نیست. چون این طور که پیداست در آمریکای فعلی حتی داشتن درآمد بالا به معنای داشتن امنیت مالی نیست.
در چنین شرایطی است که والدین تصمیم میگیرند پولشان، در واقع هر آنچه را که دارند، صرف هزینههای تحصیل بچههایشان بکنند. اتفاقی که در حال حاضر در کشور ما هم رخ میدهد. در جامعهای با درآمد نابرابر و نابرابری تحصیلی، سنجش بهای آنچه جامعه از دست میدهد تقریبا غیرممکن است. بنابراین والدین میروند سراغ آنچه توانایی مالیاش را دارند. یک عده هم که اصلا درآمدی ندارند که بخواهند پساندازی داشته باشند و به کمک آن در مسیر شکوفایی بچههای خود گامی بردارند.
با این تفاسیر، این معضل نه با بالا بردن دستمزدها که با تعریف نظامی متفاوت- نظامی که در آن هزینه پیشرفت چندان گزاف و بهای عقب ماندن چندان کم نیست حل میشود. چنین نظامی است که با دستمزدهای بالا همراه است؛ افزایش دستمزد باعث به وجود آمدن چنین نظامی نمیشود.
تصویر کشوری که سیستم و مراکز آموزشی خوبی دارد و موفقیت در آن موج میزند، غیرممکن نیست. در چنین کشوری والدین برای اینکه بچههای خود را در محیط آموزشی خوبی قرار دهند، مجبور به افزایش منابع مالی نیستند؛ چرا که به هر حال بچهها، تمام بچهها از تمام طبقات جامعه، از یک سیستم آموزشی عادلانه برخوردارند. آمریکا چنین کشوری نیست.