یک نفر از سمت راست زانویش را به زانویم میزند، هر بار محکمتر. تا حد درد گرفتن. یک نفر از سمت چپ با نوک کفشش به پاشنه کفشم میکوبد، او هم هر لحظه محکمتر. خداخواهی است که میزهای جلسه شرکتمان یک صفحه جلویی بلند دارند که پای اشخاص حاضر در جلسه به هیچ عنوان در مرآی نفرات مقابل نیست، وگرنه تا حالا آبرو و حیثیتمان رفته بود. یک طرف جلسه رئیس نشسته است، ناخودآگاه جرأت نمیکنم به سمتش نگاه کنم اما سرخیگونه و شعله کشیدن چشمانش از همان گوشه چشم پیداست.
یک چیزی از تو به نقطه بین دو ابرویم تک میزند. از اعماق امعا و احشایم مادهای مذاب و جوشان راه باز میکند و بالا میآید، بخشی از آن به شکل واژههای گر گرفته به سمت مقابلم پرتاب میشود و بخشی دیگر اینطرف و آنطرف وجودم به دیوارهای داخلی میخورد و کمانه میکند و میپکد و پایین میریزد و با موج بعدی ماده مذاب، بالا میآید. ضربات سمت راست به ناحیه زانو و سمت چپ به ناحیه پاشنه پا همچنان ادامه دارد و رئیس کماکان شعله میکشد.
هر بار که حرف درشتتری به نفر مقابل میزنم و پاسخ درشتترتری(!) میگیرم ذهنم به فراستی عجیب و غیرعادی پاسخهایی آماده میکند و بدون مکث راهی دستگاه ناحلقهام میسازد. حواسم فقط به دستهایم است که نلرزند، ناخودآگاه فکر میکنم که دستهای لرزان نشانه خشم زیاد و از دست دادن تسلط بر خویشتن است که خب! البته در یک جلسه کاری چیز خوبی نیست. دستهایم آرام و با ثبات جلوی چشمانم روی میز هستند و هر از گاهی حرکتی و گردشی به بیخیالی و آرامش انجام میدهند.
شخص طرف مقابل از عناصر دستگاه کارفرماست که به نظر بنده مهارت و اصرار عجیبی در پاسخ ندادن و ایجاد ابهام و نهایی نکردن همه چیز دارد. بیش از سه ماه است که در یک دایره خبیثه نامهنگاری بیهوده افتادهایم که کارفرما چیزی از ما میخواهد که ما به لحاظ فنی آن را قبول نداریم و درخواست میکنیم به مسئولیت خودشان دستور اجرای آن چیز را به ما بدهند و آنها نامه میزنند که پروژه از نوع به اصطلاح کلید در دست است و شما باید به مسئولیت خودتان این کار را انجام دهید و ما میگوییم که اگر کلید در دست است شما نمیتوانید دخالت کنید و ما آن کار را انجام نمیدهیم و آنها میگویند ما کارفرما هستیم و شما باید به حرف ما گوش دهید و ما میگوییم به لحاظ فنی درست نیست و شما مسئولیت آن را بپذیرید و دوباره روز از نو و روزی از نو. حالا به ابتکار رئیس جلسهای با حضور بزرگان قوم تشکیل شده تا با تصمیمات قاطع مدیران سطح بالا قضیه به اصطلاح بریده شود که با دو بده بستان کلامی تند و تیز بنده و آن شخص مذکور در فوق کار بالا میگیرد و آن میشود که شرح آن رفت؛ ضربات چپ و راست همکاران که بس کن و آرام باش.
و حالا بنده در شرایط نه پس و نه پیش قرار گرفتهام. نه میتوانم کوتاه بیایم و قبول کنم (بهتر بود میگذاشتم رئیس تصمیم بگیرد) و نه میتوانم با قهر و اعتراض جلسه را ترک کنم. عواقب ماجرا و سبیل دود دادن رئیس و آبروریزی منطقهای و فرامنطقهای قضیه بماند. راست میگویند که خشم گناه کبیره استها! بالاخص برای مدیران جوان.