در فیلم نیک وی اچیچ نه دست داشت نه پا زیر تنه اش. در طرف. چپ به اندازه یک کف دست گوش داشت و در طرف راست همین را هم نداشت و یا داشت ولی خیلی ناچیزتر.
موضوع فیلم هم درباره کلاس درس جوانی به نام نیک بود که از خود می گفت و سالن سخنرانی هم پر بود. در گوشه و کنار هم پیدا بود که برخی سر پا ایستاده گوش می دادند.
فیلم جالبی بود که کنجکاوی هر بیننده ای را به خود جلب می کرد.
خود نیک را هم روی میز گذاشته بودند تا بهتر دیده شود.
همین طراحی و صحنه پردازی سبب می شد که بسیاری روی سخنان نیک مکث کنند و بعد جذب او شوند.
نیک از خودش می گفت، می گفت که چطور تا چند ساعت پیش از به دنیا آمدن کسی نمی دانست که او نه دست دارد و نه پا.
داستان غم انگیری بود که نیک به شکل اثربخشی تعریف می کرد و بعد گفت که چطور با کمک این دو تکه گوشت زیر بدنش به مدرسه رفته و درس خوانده و بعد هم او را برای بیان درس ها و آموخته هایش از زندگی به این سو و آن سوی دنیا دعوت می کنند.
آنچه آموختیم
این فیلم از نگاه نویسندگان دارای سخنان فراوانی برای مدیران و بازاردانان (بازاردان، بازاردانی، بهی – 1378) ایرانی بود.
مدیران و بازاردانانی که از منابع در اختیار به درستی استفاده نمی کنند و آنگاه ناله شان به آسمان بلند است که سهم بازارم چرا کوچک شد و یا چرا رضایت مصرف کنندگان از کالاها و خدمات مان نزولی است و ده ها گله دیگر که بسیاری از آنها از نشناختن فرصت ها و ندیدن قوت هاست به زبان دیگر داشتن دست و پایی است که آن را داریم ولی از آن استفاده نمی کنیم.
این پدیده در میان شرکت ها و کسب وکارهای گوناگون ایرانی به راحتی قابل مشاهده است و پرسش این است که آیا اگر همین کسب وکار را به یک مدیر بینای چینی یا ژاپنی یا هندی یا تایوانی می دادند باز با این مسائل روبه رو بود یا آن را به درستی بهبود و درمان می کرد؟
و پرسش اساسی تر اینکه چرا در دوره ای که به کمک چند دکمه می توان از تازه ترین و اثربخش ترین شیوه های مدیریت و بازاردانی (مارکتینگ) در دنیای امروز حتی برای صنایع و کسب وکارهای مشابه آگاهی پیدا کرد از جست وجو و آموختن در این باره کوتاهی می کنیم و آه و افسوس مان به آسمان بلند است.
این پرسشی است که برای دانستن آن هیچ نیازی به مدرک دکترا و فوق دکترا و مشاوران ریز و درشت نیست و اندکی فکر و اندیشه می تواند در این باره مسیرهای نیکی را به ما نشان دهد.
گاهی 2 انگشت
نیک در کتاب زندگی بی حدومرز می نویسد:
یکی از سرگرمی های کودکی من این بود که می توانستم زایده ای کوچک را در بدنم کنترل کنم که پای چپ من محسوب می شد.
من از آن به عنوان اهرم استفاده می کردم تا خود را روی زمین بغلتانم. از آن برای ضربه زدن هم استفاده می کردم. با همان زایده بود که توانستم پیانو بنوازم و دشوارترین قطعه های موسیقی را اجرا کنم.
من ابزار کار خود را شناخته بودم، پای چپ من در واقع دو انگشت بود. دو انگشتی که با آن می توانستم بعضی چیزها را نیز بگیرم. این پای دو انگشتی در ابتدای تولدم به هم چسبیده بود.
دکتر فکر کرده بود اگر با یک عمل جراحی آن را از هم جدا کند شاید در آینده به کارم بیاید، همین طور هم شد.
حالا من صاحب دو انگشت شده بودم تا با آن جهانی را به حرکت درآورم و از بسیاری بهتر باشم...
اندیشمندانه بیندیشیم و از منابع موجود به شکل علمی استفاده کنیم.
DBA با گرایش بازاردانی (مارکتینگ)