روزی روزگاری توی یه شهر دور و پر از دود، چند تا جوون رعنا و دوست تصمیم می گیرن که یه کار بزرگ انجام بدن. با شوق و ذوق دور هم جمع میشن و از هر ایده ای با هم صحبت می کنن. خروارها ایده میاد وسط، بعضی خیلی نو و دور از ذهن و بعضی هم کپی برابر اصل ایده های خارجی! ! بعد از کلی بالا و پایین کردن و جر و بحث و قهر و آشتی، بالاخره همگی روی یه ایده به ظاهر خوب توافق می کنن.
انگار دنیا بهشون داده شده، روی سر هر کدومشون یه ابرک کوچیک باز میشه و هر کدوم خودشون رو زاکربرگ بعدی می بینن. با همین رویاهای زیبا قرار میذارن که دور هم جمع بشن و به اصطلاح تقسیم کار کنن. روز تقسیم کار که از قضا سعی دارن توی گاراژ خونه یکی از بچه ها برگزارش کنن، متوجه میشن که از کل ساز و کارهای یه شروع خوب اتفاقا فقط گاراژش رو دارن! !
تقسیم کار سخت تر از اونی بود که فکرش رو می کردن. آخه همشون یه جورایی درگیر زندگی روزمره و کار و بار خودشون بودن و ایده تازه علی الظاهر حسابی وقت گیر بود. به هر جون کندنی بود کار رو تقسیم می کنن، اما روی زمان بندی ها دعواشون میشه و جلسه ناتموم می مونه. . . چند روز می گذره و یکی از بچه ها که هنوز با دانشگاهش در ارتباطه، با بقیه تماس می گیره و از جلسه مشاوره ای که با یکی از اساتید بنام کسب و کار و بازاریابی هماهنگ کرده می گه و همه رو دعوت می کنه با هم برن و از این استاد فرزانه کسب تکلیف کنن.
استاد محترم ضمن تشویق و تایید ایده خوبشون اول از سختی کار می گه و اینکه هیچ چی تو این مملکت درست پیش نمی ره! و بعد هر چی علم تو چنتش داره رو، رو می کنه و حاصل تجربه سال ها تدریسش رو خالصانه در اختیارشون قرار میده. خودمونی ترش که نگاه کنیم نظرات مشورتی که میده چکیده جزواتیه که طی چندین سال تدریس کرده که البته چاشنی تجربه در دنیای امروز رو هم داره.
این جلسه یه هماهنگی و وفاق مجددی رو بین بچه ها ایجاد می کنه و با ذوق و شوق قدم اولشون رو که مطالعه بازاره بر می دارن. «واقعا پیدا کردن اطلاعات کار سختیه»، یکی از بچه ها توی گروه به بقیه تلگرام میده. با همه مشقات اطلاعات گردآوری و تحلیل میشن درست همون جوری که استاد محترم راهنمایی کرده بود؛ عین یه پایان نامه خوب دانشگاهی! بچه ها پس از تحلیل اطلاعات نتیجه دلخواهشون رو می گیرن: یه بازار بکر، جذاب، پر از مشتری و بدون رقیب! ! اصلا کسی حتی به مخیلش هم ایده این بچه ها خطور نکرده بود. حالا بچه ها سرخوش تر از همیشه دنبال قدم بعدیشون هستن و اونم مباحث مالیه. «بالاخره یه طرح تجاری خوب باید یه ساختار خوبی هم داشته باشه»؛ از نصایح استاد محترم.
متاسفانه بچه ها هیچ کدمشون کار مالی نکردن. آخه یکیشون فروشنده یه شرکتیه، اون یکی نرم افزار و برنامه نویسی بلده و دیگری هم تو کار ساخت و سازه، یه جورایی تزئینات داخلی و دکوراسیون! نتیجه اینکه باید دنبال یه جایی بگردن که بتونه تحلیل های مالی رو براشون انجام بده. با هزار مکافات یکی از کارمندهای حسابداری شرکت دایی یکی از بچه ها رو قانع می کنن که در ازای پول کمی گزارش مالی براشون تهیه کنه. نتیجه تحلیل های مالی اعجاب آورتر از نتایج تحلیل بازاره: بازگشت سرمایه کمتر از سه ماه و نرخ بازدهی 300درصد! ! دیگه چی از این بهتر؟!
حالا بچه ها با این طرح تجاری شگفت انگیزشون نیاز به کسی دارن که روی ایدشون سرمایه گذاری کنه. اینجای کار دیگه واقعا سخته. از روزی که دنبال سرمایه گذار رفتن، تازه متوجه شدن که سرمایه گذاری نیست اصلا همه سرمایه گذارا آب شدن رفتن توی زمین. پیش هر کی که یه کم پول داره میرن فقط یه جمله میشنون: «بازار خرابه و الان وقت سرمایه گذاری نیست. باید صبر کنیم ببینیم اوضاع چی میشه». بچه ها تازه متوجه میشن که خراب بازار یعنی ویرانی رویاهاشون.
کم کم دلسردی توی جونشون ریشه می کنه از طرفی کمتر می تونن بابت کارای مرتبط با ایدشون مرخصی بگیرن. کار به کنترل از راه دور می کشه و رو آوردن به فضای مجازی. آخه اونا از هشت ساعت کاری فقط دو ساعت مفید کار می کنن برای همین ور رفتن با موبایل داخل شرکت راه حل چارشون میشه. عضو چند تا گروه تلگرامی می شن که ادعا می کنن برای start up ها طراحی شدن.
سعی می کنن از بقیه بچه هایی که موقعیتی مثل اونا دارن راهنمایی بگیرن، اما مثل اینکه هر کی سرمایه گذار می شناسه دلش نمی خواد اونو لو بده چون ممکنه سرمایه گذارش به اصطلاح بپره! روزها همین جوری می گذرن و بچه ها اون ذوق و شوق اولیه رو ندارن. یه جورایی حالشون گرفته است، اما ته دلشون خیلی خودشون رو متضرر نمی دونن و اتفاقا یه باریکلا به خودشون می گن که شغلشون رو از دست ندادن و به قولی آب باریکه به راهه.
اواخر ظهر یکی از روزای گرم تابستون یکی از بچه ها با ذوق بقیه رو خبردار می کنه که تونسته یه سرمایه گذار پیدا کنه، اونم از طریق آشناهای عموش که تو بازاره. همه با خوشحالی کت و شلوار و کراوات پوش با ظاهری که ذوق و شوق الکی ازش می باره به دفتر اون سرمایه گذار محترم میرن. «عجب دم و دستگاهی، این بابا پولش از پارو بالا میره. پروژه ما که براش پول خرده. بچه ها زدیم به هدف. بینگو! » یکی از بچه ها فریاد میزنه.
توی جلسه سرمایه گذار یه نگاه کاملی به ریخت و قیافه این جوونا میندازه و یاد خودش می افته و زحماتی که تاکنون کشیده و به اینجا رسیده البته نقش پدرش رو تو ساخت چنین عمارتی نمی تونه انکار کنه، ولی خب خودش هم خیلی تلاش کرده و الانم جای پدر نشسته. بچه ها به نظرش خیلی حیوونی میان. دلش می خواد کمکشون کنه به خصوص که یکی معرفیشون هم کرده. اول از بچه ها راجع به زندگی شخصی و کار فعلیشون می پرسه. بچه ها با ذوق و شوق طرح تجاریشون رو که با هزار خون دل درست کرده بودن، جلوش میذارن.
سرمایه گذار ورقی میزنه ولی راستش حوصله خوندنش رو نداره آخه نزدیک 50 صفحه است. اون کارتابل های کاریش رو به زور تموم می کنه حالا خوندن اینا دیگه از حوصله اش خارجه. از بچه ها می خواد که لااقل توضیحی بدن. یکی از بچه ها که از بقیه خوش سر و زبون تره عنان بحث رو در دست می گیره و توضیح میده از اول ولی خب ترتیب کارا که یادش نیست همین جور پس و پیش توضیح میده. سرمایه گذار که کاملا گیج شده ازشون می خواد که توضیحات و طرح تجاریشون رو براش ایمیل کنن و سر و ته جلسه رو هم میاره. قصدش اینه که ایمیل بچه ها رو بفرسته برای یکی از معاونین تیز و بزش تا بررسیش کنه و در نهایت از خجالت معرف بچه ها هم دربیاد.
بچه ها همون روز مطلب رو برای سرمایه گذار ایمیل می کنن. ماه ها می گذره و سرمایه گذار همش یا تو جلسه بوده یا خارج یا با خانواده یا اصلا نبوده. . . بچه ها هم که سر کاراشونن و فهمیدن که زاکربرگ شدن همچینا هم آسون نیست، پس تا ایده بعدی فعلا کاراشون رو دنبال می کنن. راستی کسی میدونه چرا اینطور شد؟ و چند اشتباه رایج تو این قصه بود؟
موسس ایران فیتنس