- آقا ما کارمون تموم شد. کم کم بریم دیگه؟ کاری چیزی ندارین شما؟ میخواین بمونم؟... پس خداحافظ.
-تموم نشده هنوز، نه، یک کمی مونده، اگه عجلهایه بمونم همین امروز تمومش کنم اگه نه که فردا صبح بیام...
- اجازه هست یک کم زودتر برم امروز؟ کار اداری دارم دیرتر برم میبندن...
- من خیلی خسته شدم رییس، یهکم زودتر برم؟... فردا صبح زود بیام دیگه، شروع میکنیم این پروژه جدیدهرو هان؟ میخواین یه توضیحاتی بدین اگه من رسیدم و شما نبودین خودم مشغول شم؟
در گذشتههای نهچندان دور در همین شرکت متبوع خودمان که هنوز دوران عشق و صفا و صمیمیت به پایان نرسیده بود و مردمان هنوز معقول یک عرق و حمیت شرکتی داشتند، محاورات موقع خداحافظی کردن کارمندان یک همچون شکل و شمایلی داشت. آدمی به واقع محظوظ میشد، صبح یک ساعتی هم توسط رییس تعیین میشد (حالا نیم ساعت کم یا بیش) همگی جمع میشدیم و کار شروع میشد و ادامه داشت و ادامه داشت تاخسته شدن، نه تا وقتی که ساعت کاری پر شود. چه دوران خوبی بود...
یادباد آن روزگاران یادباد، به قول شاعر دلسوخته: به پیری رسیدم در این کهنه دیر/ جوانی کجایی که یادت...
زرررر.... زرررر.... زررر
- جانم؟ بفرمایید، بله بله، همین الساعه خدمت میرسم... باشه باشه... چشم اومدم. (رییس برزخ به نظر میرسند!)
وارد دفتر رییس میشوم.
- سلام رییس، خداقوت.
- سلام، اغر بهخیر، بشین ببینم. تو باز خامی کردی؟ کی میخوای یاد بگیری مدیر بشی بچه؟
برا چی آبرو حیثیت منو میبری آخه؟ چه طرفی برمیبندی از این کار؟
- چی شده انقد شاکی هستین رییس جان؟ من چه خبطی کردم دقیقا؟ طرف بستم فرمودین؟
- تو برا چی ساعتهای حضور نفرات گروهت انقد کم شده جدیدا؟ یه دو ماهی هست، حداقل حدود 10 تا 20درصد کمتر حضور دارن. اونوقت اضافهکارشونم نزدیک کامل رد میکنی. این الان اگه رسوایی و خبط نیست پس چیه؟ هان؟
- والا رییس، خداییش بازدهیشون که بیشتر شده، شما میخواستین یه دو، سه نفر برای این گروه جذب کنین دیگه، لازم نشد. با همین خبط که میفرمایین لازم نشد. همین روش نوین.
- کدوم روش نوین؟
- یه جورایی کارو کنتراتی بهشون میدم، میدونین دیگه الان گروه گروهشون کردم، بعد کارو بهشون ارجاع میدم میگم هر وقت صلاح میدونن خودشون کارشونو جمع کنن، زود بیان، دیر بیان، خونه ببرن کارو انجام بدن. خودشون ببینن راندمانشون کی بالاست، همون موقع کار کنن، الکی اینجا نشینن هی فقط اکسیژن هدر بدن.
- اکسیژن!
- آره دیگه، این الان یک صنعت ادبی بود...
- اونوقت تو یه الف بچه میخوای سامانه حضور و غیاب و ثبت ساعت و این بند و بساط رو که سابقه چند 10 هزار ساله (!) داره به هم بزنی هان؟
- زیاد که بههم نخورده، یه ساعت یه ساعت و نیم دیر و زود بیان و برن، راندمان...
- برا من هی راندمان ماندمان نکن، پاشو برو، برو سریعتر بگو این قرتیبازیارو تعطیل کنن سروقت بیان سروقت برن. پاشو دورت بگردم.
- آخه اینجوری...
- پاشو برو میگم، برو من حوصله درگیری با امور اداری و نمیدونم هیات مدیره و این حرفارو ندارم. گذشت اون دوران. الان دوره دیجیتاله، همه چی ثبت میشه. دیگه فقط میشه به دوربین و دستگاه ثبت ورود و خروج و اینا اعتماد کرد. پاشو ببینم. گذشت اون دوران...