نمیدانم والا چه سری است. این هم بخت خفته ما. از این همه آدم کوتاه و بلند این شرکت، عدل باید ایشان همسایه دیوار به دیوار ما شوند. دوران دوران پارینهسنگی است. چندماهی قبل از آنکه مفتخر به دریافت درجه مدیریت شوم، هنوز بخشی که در آن مینشینیم فرازبندی (همان پارتیشنبندی خودمان!) نشده و میزهایمان در طول سالن همینطور عریان و بیحفاظ بغل به بغل هم دادهاند و فیمابینشان حداکثر به اندازه عبور انسان نازکمیانی فاصله هست. همینطور که پشتمیزم نشستهام و مشغول کار کردن هستم، میتوانم از گوشههای بیرونی دو چشمم حدود سه پی دوم رادیان از محیط اطراف را ببینم! که این حوزه دید در مورد همسایه دیوار به دیوار حداقل به دو پی رادیان افزایش مییابد.
تمام اتاقها، سالنها و راهروهای شرکت قبل از اختراع دوربین مداربسته به شکل مرموزی تحت رصد ایشان قرار دارد. گر بر سر سنگ سیه یکی از اتاقهای شرکت یکی پشه حرکت کند، اولین کسی که خبر این جنبش را به اطراف مخابره خواهد کرد ایشان است. از دیگر خصوصیات شگرف این همسایه عزیز آن است که حرف زدن ایشان در مورد آدمها دقیقا و به فاصله زمانی یک اپسیلون (که از طرف مثبت به سمت صفر میل میکند!) بعد از خروج آنها از دایره دید، آغاز میشود. با همان ترتیبی که اشخاص یکییکی خداحافظی میکنند و میروند پروندههایشان باز میشود و مدت زمانی (تا خداحافظی و خروج نفر بعدی) باز میماند. اگر دو یا چند نفر با هم خارج شوند هم پرونده همگی آنها با مهارتی مثالزدنی گشوده شده و ملاحظاتی به صورت جمعی در مورد آنها ابراز میشود.
به قول آنجاییها مثل مرگ مطمئنم که بعد از خروجم پرونده قطوری هم برای من باز میشود. هرچند به علت دوریگزیدن افراطی از خالهزنکبازی و شایعهپراکنیها در محیط کار، از محتوای آن زیاد باخبر نیستم. دیگر اخلاق جالب توجه ایشان این است که شخص ایشان به صورت لاینقطع مشغول استعلام قیمت و خرید و فروش و معاوضه و تهاتر یکسری لوازم هستند.
هنوز خیلی از مظاهر فناوری اختراع نشدهاند و دوره واکمن و ضبطصوت و تلویزیون است. هر مارک و برندی که در ربع مسکون وجود دارد و هر سری و مدلی از این اقلام که حتی به صورت آزمایشی تولید شده و وارد بازار نشده هم در تیررس ایشان هست. مزایا و معایب هریک، قدرت صوت، عمر باتری، قیمت، ضمانت، خدمات پس از فروش و هزار مسئله دیگر مرتبط با هرکدام از این لوازم در چنته دانش بیحد و حصر ایشان هست. نتیجه آنکه حقیر جوان جویای نام با سری و هزار سودا که جهان را بترکانم و سقف فلک را آذین ببندم و چرخ گردون را پنچری بگیرم، همینطور باید در درازای روز اینجا بنشینم و یک چشمم اشک باشد از مشکلات جاری کار اینجایی و یک چشمم خون از معرکهگیریهای غیرحرفهای و نامرتبط همسایهام.
سخت است که با هزار امید و آرزو وارد جایی شوی و این طور بخورد توی ذوقت. چه کنم چه نکنم که به صرافت میافتم، خب آیه نازل نشده من اینجا بنشینم. میروم به رییس میگویم جایم را عوض کند. فقط اگر پرسید چرا باید یک بهانهای جور کنم دهان پرکن که یکهو زیرآبزنی و نانآجرکنی نباشد. تا بهانه جور شود و قضیه را بپزم یکی، دو ماهی میگذرد.
روزی که وارد دفتر رییس میشوم تا درخواست تعویض جایم را مطرح کنم هنوز کلامم منعقد نشده که در اقدامی ناگهانی و غافلگیرانه قضیه مدیرشدنم را مطرح میکند و ماجرای تعویض جا در شلوغی مدیریت و این حرفا گم میشود.هنوز نمیدانم شاید بد نبود تقاضایم را میگفتم، شاید یک کارمند جوان تازهواردی را از ناامیدی مطلق میرهاندم. تصور کنید الان آن همسایه محترم بنده در دوره گوشی تلفنهمراه و تبلت و لپتاپ چه معاملاتی صورت میدهد!