دوشنبه, ۳ دی(۱۰) ۱۴۰۳ / Mon, 23 Dec(12) 2024 /
           
فرصت امروز

نگران بودم خواب بمانم

9 سال پیش ( 1393/11/15 )
پدیدآورنده : شاهرخ ظهیری  

جناب‌سرهنگ چند لحظه‌ای مکث کرد، نگاهی پدرانه به صورت من انداخت و با لحن محبت‌آمیزی گفت: مثل اینکه من حریف شما نمی‌شوم ولی بسیار خب شما الان بروید و فردا صبح حدود ساعت شش اینجا باشید تا ببینم چه کاری می‌توانم انجام دهم و بعد هم تاکید کرد فراموش نکنید اگر دیرتر از ساعت شش صبح بیایید امکان ملاقات با تیمسار برای شما وجود نخواهد داشت.

با صمیمانه‌ترین لحن و کلمات از جناب سرهنگ تشکر کردم و از دفترش خارج شدم. سرمست از رویای یک پیروزی بزرگ که هنوز به‌طور کامل به دست نیاورده بودم، همان‌طور با پای پیاده به سمت بازار و فروشگاه کارخانه درخشان یزد به راه افتادم.

در ذهن خود لحظه‌ای را مجسم می‌کردم که موفق شده‌ام دستور لغو تصمیم مربوط به عدم خرید پارچه از کارخانه درخشان یزد را از تیمسار رییس اداره تدارکات بگیرم، بروم و آن را با غرور و افتخار روی میز آقای هراتی بگذارم. شب آن روز از شدت اضطراب و دلشوره تا صبح نخوابیدم. در نیمه‌های شب هر چند دقیقه یکبار به صفحه ساعت نگاه می‌کردم.

نگران بودم که مبادا خواب بمانم و نتوانم به‌موقع خود را به شهربانی برسانم. اما به خدا توکل کردم و چشم به راه دمیدن سپیده صبح باقی ماندم. موقعی که عقربه‌های ساعت پنج صبح را نشان می‌داد من پشت در شهربانی کل کشور بودم یعنی یک ساعت زودتر از زمانی که جناب سرهنگ آجودان رییس اداره تدارکات شهربانی تعیین کرده بود.

وقتی نگهبان کشیک شهربانی چشمش به من افتاد، آمرانه گفت: اینجا چه می‌خواهی. گفتم آمده‌ام خدمت تیمسار برسم. جناب سرهنگ دستور داده که صبح اول وقت اینجا باشم. نگهبان گفت بسیار خب هنوز تا ساعت شش صبح یک ساعت وقت باقی است. بعد با دستش نقطه‌ای در آن سوی محوطه باغ ملی را نشان داد و گفت برو آنجا بایست. اینجا کسی حق ایستادن ندارد. به همان نقطه‌ای که نگهبان گفته بود رفتم و به انتظار آمدن جناب سرهنگ باقی ماندم.

درست رأس ساعت شش صبح، جناب سرهنگ مقابل ساختمان شهربانی از اتومبیلش پیاده شد و راه پلکان طبقه فوقانی ساختمان شهربانی را در پیش گرفت. باعجله و در حالی که از شدت هیجان دهانم خشک شده بود خود را به نگهبان رساندم و از او اجازه خواستم به اتاق جناب‌سرهنگ بروم.

نگهبان اجازه داد و رفتم. وقتی پا به دفتر جناب‌سرهنگ گذاشتم سلامی کردم و مودبانه همانجا کنار در ایستادم، جواب سلامم را داد. گوشی تلفن را برداشت و بعد از یک مکالمه کوتاه با تیمسار که من فقط کلمه تیمسار آن را شنیدم، با دست به در اتاق تیمسار اشاره کرد و گفت: بفرمایید تیمسار منتظر شماست. اما سعی کنید زیاد وقت ایشان را نگیرید چون چند نفر دیگر با تیمسار قرار ملاقات دارند.

* بنیانگذار صنایع غذایی «مهرام»

برچسب ها : فرصت آزاد پاورقی
لینک کوتاه صفحه : www.forsatnet.ir/u/rNSHsXxK
به اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی :
نظرات :
قیمت های روز
پیشنهاد سردبیر
آخرین مطالب
محبوب ترین ها
وبگردی
سفارش سئو سایتقیمت ورق گالوانیزهخرید از چینخرید فالوور فیکدوره رایگان Network+MEXCتبلیغات در گوگلقصه صوتیریل جرثقیلخرید لایک اینستاگرامواردات و صادرات تجارتگرامچاپ فوری کاتالوگ حرفه ای و ارزانلوازم یدکی تویوتاتولید کننده پالت پلاستیکیهارد باکستالار ختمبهترین آزمون ساز آنلایننرم افزار ارسال صورتحساب الکترونیکیقرص لاغری پلاتینirspeedyیاراپلاس پلتفرم تبلیغات در تلگرام و اینستاگرامگیفت کارت استیم اوکراینمحصول ارگانیکبهترین وکیل شیرازخرید سی پی کالاف دیوتی موبایلقیمت ملک در قبرس شمالیچوب پلاستضد یخ پارس سهندخرید آیفون 15 پرو مکسمشاور مالیاتیقیمت تترمشاوره منابع انسانیخدمات پرداخت ارزی نوین پرداختاکستریم VXدانلود آهنگ جدیدلمبهخرید جم فری فایرتخت خواب دو نفرهکابینت و کمد دیواری اقساطیکفپوش پی وی سیتماشای سریال زخم کاری 4تخت خوابخرید کتاب استخدامیقیمت کمد دیواریکاشت ابرو طبیعیپارتیشنتاسیس کلینیک زیباییریفرال مارکتینگ چیست؟ماشین ظرفشویی بوشکوچینگ چیستتور سنگاپور
تبلیغات
  • تبلیغات بنری : 09031706847 (واتس آپ)
  • رپرتاژ و بک لینک: 09945612833

كلیه حقوق مادی و معنوی این سایت محفوظ است و هرگونه بهره ‌برداری غیرتجاری از مطالب و تصاویر با ذكر نام و لینک منبع، آزاد است. © 1393/2014
بازگشت به بالای صفحه