جنابسرهنگ چند لحظهای مکث کرد، نگاهی پدرانه به صورت من انداخت و با لحن محبتآمیزی گفت: مثل اینکه من حریف شما نمیشوم ولی بسیار خب شما الان بروید و فردا صبح حدود ساعت شش اینجا باشید تا ببینم چه کاری میتوانم انجام دهم و بعد هم تاکید کرد فراموش نکنید اگر دیرتر از ساعت شش صبح بیایید امکان ملاقات با تیمسار برای شما وجود نخواهد داشت.
با صمیمانهترین لحن و کلمات از جناب سرهنگ تشکر کردم و از دفترش خارج شدم. سرمست از رویای یک پیروزی بزرگ که هنوز بهطور کامل به دست نیاورده بودم، همانطور با پای پیاده به سمت بازار و فروشگاه کارخانه درخشان یزد به راه افتادم.
در ذهن خود لحظهای را مجسم میکردم که موفق شدهام دستور لغو تصمیم مربوط به عدم خرید پارچه از کارخانه درخشان یزد را از تیمسار رییس اداره تدارکات بگیرم، بروم و آن را با غرور و افتخار روی میز آقای هراتی بگذارم. شب آن روز از شدت اضطراب و دلشوره تا صبح نخوابیدم. در نیمههای شب هر چند دقیقه یکبار به صفحه ساعت نگاه میکردم.
نگران بودم که مبادا خواب بمانم و نتوانم بهموقع خود را به شهربانی برسانم. اما به خدا توکل کردم و چشم به راه دمیدن سپیده صبح باقی ماندم. موقعی که عقربههای ساعت پنج صبح را نشان میداد من پشت در شهربانی کل کشور بودم یعنی یک ساعت زودتر از زمانی که جناب سرهنگ آجودان رییس اداره تدارکات شهربانی تعیین کرده بود.
وقتی نگهبان کشیک شهربانی چشمش به من افتاد، آمرانه گفت: اینجا چه میخواهی. گفتم آمدهام خدمت تیمسار برسم. جناب سرهنگ دستور داده که صبح اول وقت اینجا باشم. نگهبان گفت بسیار خب هنوز تا ساعت شش صبح یک ساعت وقت باقی است. بعد با دستش نقطهای در آن سوی محوطه باغ ملی را نشان داد و گفت برو آنجا بایست. اینجا کسی حق ایستادن ندارد. به همان نقطهای که نگهبان گفته بود رفتم و به انتظار آمدن جناب سرهنگ باقی ماندم.
درست رأس ساعت شش صبح، جناب سرهنگ مقابل ساختمان شهربانی از اتومبیلش پیاده شد و راه پلکان طبقه فوقانی ساختمان شهربانی را در پیش گرفت. باعجله و در حالی که از شدت هیجان دهانم خشک شده بود خود را به نگهبان رساندم و از او اجازه خواستم به اتاق جنابسرهنگ بروم.
نگهبان اجازه داد و رفتم. وقتی پا به دفتر جنابسرهنگ گذاشتم سلامی کردم و مودبانه همانجا کنار در ایستادم، جواب سلامم را داد. گوشی تلفن را برداشت و بعد از یک مکالمه کوتاه با تیمسار که من فقط کلمه تیمسار آن را شنیدم، با دست به در اتاق تیمسار اشاره کرد و گفت: بفرمایید تیمسار منتظر شماست. اما سعی کنید زیاد وقت ایشان را نگیرید چون چند نفر دیگر با تیمسار قرار ملاقات دارند.
* بنیانگذار صنایع غذایی «مهرام»