پس از گذشت شش سال، فهمیدم که دید یک چشمم را به کلی از دست دادهام. دلم میسوزد از اینکه این مملکت کمبود عاشق دارد. وقتی در لولهکشی آب تهران برنده مناقصه شدم و قیمت پیشنهادیام تقریبا یکسوم شرکتهای خارجی بود، از سودی که عاید کشور شده بود چه احساس سرافرازی میکردم.
وقتی صحبت از صنعت گاز میشد که به همت من و فرزندانم به این سرزمین آورده شده بود تمام وجودم خوشی و رضایت را نشان میداد. برای مرتبه دوم و سوم رنج سفر را پذیرفتم. همراه فرزندان به اسپانیا رفتیم تا چشم سالمم را که خونریزی کرده بود با لیزر درمان کنیم.
هر دو دفعه به مدت 24 ساعت از دیدن محروم بودم ولی شکایتی نمیکردم. در آن تاریکی هم کار را به دست فراموشی نمیسپردم و با همان حال متن تلگرافها را میگفتم تا دخترم بنویسد و به تهران بفرستد تا تاخیری در انجام کارها ایجاد نشود. در فاصله دهم مردادماه 1348 تا سیام آذرماه 1349 ابتدا فرزندم همایون خلیلی سپس برادرم ابوالقاسم خلیلی و بعد برادر دیگر احمد خلیلی و چهارمین نفر دامادم، دکتر فریدون منوچهریان را از دست دادم.
با بردباری غیرقابل وصفی بار سنگین غم این مرگهای پیدرپی را آن هم در زمانی به این کوتاهی به دوش کشیدم و دم برنیاوردم و همیشه درصدد بودم همسرم و دخترم را تسلی دهم.
از دخترم میپرسیدم: دخترم میخواهی همسرت در کجا به خاک سپرده شود؟! بعد از فوت دامادم دکتر منوچهریان مدام به نوهها میگفتم: «که بچهها فراموش نکنید که مادرتان میلیونر است و هر چه از او میخواهید، دریغ نکنید.» میخواستم به آنها تفهیم کنم که پرداختکننده تمامی هزینههایی که برایشان انجام میشود، مادرشان است.
نمیدانم چه مدت را در آن حال گذراندم. ناگهان صدایی مرا به خود آورد. یکی از کارکنان بیمارستان بود. پاکتی به دستم داد، درونش تلگرافی بود که سلامتی همسرم را در بیمارستان کلیولند به اطلاع من میرساند! ناگهان فکرم به 50 سال پیش پرواز کرد.
به یادم آمد به رشت که رسیدیم، سوار درشکه شدیم و یکراست به منزل آقای سمیعی رفتیم. چند روزی مهمان این زن و شوهر مهربان بودیم و به کمک آنها موفق شدیم خانهای برای سکونت پیدا کنیم.
حالا پسر همان خانواده مهربان، با علاقه و توجه در اتاق عمل حاضر شده و شاهد قطع پای من از زیر زانو بود! به خاطر ندارم چه ساعتی بود که من را به اتاق خودم منتقل کردند.
نیمههوشیار بودم. به دستور پزشکان عصاره گوشت به دهانم ریختند. دکتر سیروس بابک سمیعی غمگین به عیادت آمد. گفت: آقاجان سلام، آمدهام حالتان را بپرسم. صدایش را شناختم و گفتم: «سیروسجان چرا زحمت کشیدی؟!»
این آخرین جملهای بود که محمود خلیلی عراقی بر زبان آورد. در دوازده تیرماه 1353 چراغ 68 ساله عمر پرثمر خلیلی خاموش شد.
ادامه دارد...