شش ماه مانده بود به سربازی بروم که با همسرم یعنی همان خانمی که در آزمایش با ایشان آشنا شده بودم، نامزد شدیم. ماجرا از این قرار بود که برای ایشان خواستگار آمده بود و پدر و مادرش مصر بودند که دخترشان ازدواج کند. من هم فورا به خواستگاری ایشان رفتم. پدر و مادرش به شدت مخالفت میکردند و میگفتند به هیچ عنوان به کسی که سربازی نرفته، زن نمیدهیم. اما با سماجت من و اقوامم عاقبت عقد کردیم و قرار شد بعد از سربازی، عروسی کنیم. با شرایطی که پدر و مادر همسرم برایش در منزل به وجود آورده بودند، به ایشان بسیار سخت میگذشت.
بنابراین باید فکری میکردیم. من به او پیشنهاد کردم که یک شب منزل نرود. دوستی داشتم به نام داود کلاهی که در محله هفتچنار خانه داشت و یک اتاقش را به ما اجاره داد. از همان اتاق 9متری زندگی مشترک ما شروع شد. بعد از چند روز به پدر همسرم زنگ زدم و گفتم نگران نباشید، دخترتان با من است، او هم چند تا فحش آبدار نثار ما کرد و من هم تلفن را قطع کردم.در ماجرای ازدواج نیز اعتمادبهنفس و مخاطرهپذیری مشهود بود. تمایل به مخاطرهپذیری نه فقط در کار، بلکه در همه جنبههای زندگی میتواند تجلی داشته باشد.به زمان سربازی نزدیک میشدم، قبل از رسیدن موعد اعزام، یکی از دوستان من در ساراول، مرا به فردی معرفی کرد تا ترتیبی بدهد که من برای سربازی در تهران باشم تا هم بتوانم کار کنم و به زندگی برسم و هم دوران سربازی را سپری کنم.
من نیز پادگان دوشانتپه را انتخاب کردم و در پادگان نیز کاری کردم تا مرا به قسمتی که در آنجا به همافرها زبان انگلیسی یاد میدادند، منتقل کنند. احساسم این بود که چون آقای مهندس زرگریان بسیار زبانش خوب بود، من هم باید زبان یاد بگیرم. از طرف دیگر اکثر کتابهای فنی انگلیسی بود و من باید آنها را میفهمیدم.
ادامه دارد...