آن روزها وقتی کارکنان فروشگاه از راه میرسیدند و آراستگی و پاکیزگی فروشگاه را به چشم میدیدند بیاختیار لب به تشویق و تحسین من باز میکردند و هر روز بر علاقه و احترام آنها نسبت به من افزوده میشد. بعد از مدتی در ارتباط با بسیاری از مسائل فروشگاه طرف مشورت حسابدار و صندوقدار و بقیه کارکنان قرار میگرفتم و کمکم ماموریتهای مهمتری به من واگذار میشد تا آنکه یک روز مرحوم هراتی به فروشگاه آمد.
حسابدار فروشگاه نامهای را به دستش داد که مرحوم هراتی از خواندن نامه به شدت عصبانی و برافروخته شد. مرتبا با خشم و فریاد و با همان لهجه یزدی مطالبی را بر زبان جاری میساخت که برای من نامفهوم بود. دلیل خشم و عصبانیت مرحوم هراتی همان نامهای بود که به دستش داده بودند. نامه را رییس اداره تدارکات شهربانی وقت برای مرحوم هراتی ارسال کرده بود.
ماجرا از این قرار بود که شهربانی کل کشور همه ساله میلیونها متر پارچه مورد نیاز تهیه یونیفرمهای ماموران و افسران خود را از کارخانه درخشان یزد خریداری میکرد و طبیعتا از فروش آن همه پارچه سود خوبی نصیب کارخانه میشد اما در آن نامه اعلام شده بود که شهربانی دیگر قصد خرید پارچه یونیفرم از کارخانه را ندارد و همین مسئله، دیگ خشم مرحوم هراتی را به جوش آورده بود. مرحوم هراتی دائما فریاد میزد چرا هیچکدام از شما جلوی این تصمیم را نگرفتید؟ چرا کاری نکردید؟ چرا بیعرضگی کردید؟ حسابدار و صندوقدار و بقیه کارکنان فروشگاه همه از وحشت به خود میلرزیدند و رنگ به چهره نداشتند. وضعیت من هم دستکمی از آنها نداشت.
با این همه وقتی دیدم وضع دارد لحظه به لحظه وخیمتر میشود و حتی ممکن است ادامه آن وضع برای سلامت خود مرحوم هراتی خطرناک باشد، به خود نهیب زدم که باید دوباره برای حل یک مشکل دیگر در آن فروشگاه دست به کار شوم و عرضه و لیاقت خود را به خود مرحوم هراتی ثابت کنم. به همین منظور قدم پیش گذاشتم. مودبانه مقابل مرحوم هراتی ایستادم و پرسیدم ممکن است دلیل عصبانیت خود را برای بنده توضیح بفرمایید شاید من بتوانم کمکی به رفع مشکل کنم.
* بنیانگذار صنایع غذایی «مهرام»