ظاهرا یک انسان جوانی از نفرات کارفرما به موضوعی گیر داده است؛ هرچه این دو موجود ارسالی از بخش بنده (دو تا از نفرات خدوم گروه را عرض میکنم) تلاش کردهاند موضوع را به او بقبولانند مرغش یک پا داشته و توی کتش نرفته که نرفته. ظاهرا برای تایید نهایی هم بازدید از شرکت سازنده، هم انجام آزمایشهای معمول و هم انجام یکسری آزمایشهای جدید را میخواهد. این در حالت عادی یعنی دردسر و در برهه حساس کنونی یعنی مکافات.
نکته در اینجاست که نفرات همان سازمان و از جمله مدیر مستقیم همین شخصیت موردبحث بارها از این نوع بازدیدها آمدهاند. در زمان انواع و اقسام تستهای فنی و کارخانهای حضور داشته و گزارشهای مبسوط هفتاد من کاغذ دریافت کردهاند، معمولا چیز زیادی هم سردرنیاورده و آخرش هم با غرغری بر زبان و چینی در پیشانی و حیرتی در عمق چشمها تایید داده و کار را به هر عنوان جلو بردهاند.
شرکت متبوع بنده هم هنگام شرکت در مناقصهها و قیمت دادن بهطور معمول یک قیمت حداقلی برای بخش آزمایش و تست در نظر میگیرد که این در وانفسای کار و پول و پروژه در برهه حساس کنونی چندان هم امر عجیبی نیست. فلذا درخواست کارفرمای جوان عجالتا از دو جنبه زمانی و مالی برای بنده و شرکت متبوع و نفرات خدوم، به قول معروف شاخ شده است.
حسب تجربه و درایت ذاتی که در شخص بنده موجود است، به روشنی آگاهم که تماس و صحبت من با جوان نامبرده نتیجه خوبی نخواهد داشت، معمولا در چنین شرایطی تلاش یک جوان فقط شرایط را سختتر میکند. پس فیالفور شال و کلاه کرده و سراغ رییس میروم. رییس بعد از شنیدن شرح ماوقع به سرعت بنده را از اتاق به بیرون هدایت کرده و دست به گوشی تلفن میشود. به گمانم بخش مالی قضیه باعث میشود که رییس عجالتا متلک و لیچار گفتن را درز بگیرد و جفت پا درون مخمصه بپرد. ساعتی بعد به اتاق رییس احضار میشوم. رییس را در حالی که در هر دست یک نصفه انجیر خشک دارد و به افق خیره است، درمییابم. با حضور من چشم از افق برمیدارد، یک نیمه انجیر خشک به من تعارف میکند و تکگویی طولانی و حماسی را میآغازد:
- میدونی... تو جوونی، این چیزا یه خورده از سطح فهم و شعورت بالاتره (!) اما خب جوون لایقی هستی، شایدم من گفتم و تو یه چیزی دستگیرت شد. این پروژه از اول قرار بود فقط تستهای روتین حداقلی رو داشته باشد، این جزو توافقات اولیه ما با کارفرما بود، سر این ماجرا کلی ازمون تخفیف گرفتن. قول شفاهی هم مدیراشون داده بودن که این بخش قضیه رو به ما تحمیل نکنن که ضرر ما جبران بشه. ما هم رو حساب حرف آقایون هم تخفیف دادیم، هم کارو به سرعت پیش بردیم، هم همهجوره باهاشون راه اومدیم... حالا نگاه کن یه الف بچه هم سن و سال تو، شایدم یک کم بچهتر، اومده همه چیزو بههم ریخته... وضع ما رو میبینی؟ رییسشم میگه این آقا نیروی جدیده، از یه جایی هم حمایت میشه ظاهرا، نیروی رسمی هم هست، نمیشه بهش بگن بالا چشمت ابروست... ملتفتی؟ میبینی با این همه رندی، بعد یهعمر گدایی شب جمعمون یادمون رفت؟ نمیدونم من چرا خام شدم، به قول شفاهی اینا اعتماد کردم... تو میدونی؟ هان؟ میدونی؟
- چه عرض کنم رییس؟
- خب! اگه نمیدونی اینجا نشستی چکار؟ بیکاری مگه؟ پاشو برو دنبال کارت، پاشو ببینم...