دیگر شرکت بوتان از گستردگیهای یک شرکت صنعتی در همه سطوح برخوردار بود و از افراد متخصص در زمینههای مختلف مدیریتی و فنی بهره میگرفت، اما توسعه شرکت و افزایش تولیدات آن یا افزایش نیروهای آن هرگز خللی در فضای صمیمانه آن ایجاد نمیکرد و من سعی میکردم مانند پدری مهربان و خیرخواه در رأس خانواده بزرگ بوتان ارتباط کاری را با بهترین ارتباطات صمیمانه عاطفی همراه کنم، ضمن اینکه هرگز از چارچوبهای اعتقادی خود نسبت به مسائل صنعتی کشور دور نمیشدم و با توصیههای مناسب که از تجارب فراوان و مفیدی نشأت میگرفت، همکاران خود را در هر سطحی که بودند راهنمایی میکردم.
مثلا به فرزندان و رؤسای دوایر شرکت مرتب میگفتم: باید بدانیم کجای کار هستیم. باید حسابداری منظم و گویایی داشته باشیم که پاسخگوی هر نوع حسابرسی باشد و ضمنا ما را از موفقیت یا عدم موفقیتمان دائم آگاه کند. میگفتم سفره بوتان هر روز باید گستردهتر از روز پیش باشد، یعنی توسعه گستره صنعت و ایجاد اشتغال را مدنظر داشتم. به فرزندان و دیگر همکاران توصیه میکردم که باید نهایت دقت و وسواس را در ساخت تولیدات داشته باشند و محصولات بادوام و بینقص به بازار بفرستند.
میگفتم آن معلمی که یک ریال یک ریال روی هم گذاشته تا اجاقی خریداری کند این حق را دارد که بخواهد اجاقی که خریداری کرده سالیان سال برایش کار کند. اشارهام به این طبقه زحمتکش کمدرآمد به این سبب بود که خودم کار را با معلمی و با حقوقی ناچیز آغاز کرده بودم.
دستیابی به هر موفقیتی را به اطلاع همه همکاران میرساندم. میخواستم آنها بدانند که سفره بوتان متعلق به همه آنهایی است که در هر موفقیتی سهیم هستند. میگفتم: «خاک پای مشتری طوطیای چشم فروشنده است.» موضوعی که امروزه توجه زیادی به آن میشود یعنی دانش بازاریابی. هرگز از تشویق دریغ نمیکردم و معتقد بودم که از قدردانی نتایج بسیار خوبی میتوان گرفت.
به فرزندان و همکاران توصیه میکردم هرگز زیر بار زور نروند. میگفتم حاضرم 100هزار تومان خرج کنم، ولی 10هزار تومان به زور نپردازم. ولی این را هم در نظر داشته باشید که اگر زور متجاوز آنقدر زیاد بود که توان مقابله را در خود نمیدیدید، مسئله را با تدبیر حل کنید.
وقتی سازندگی در بوتان صنعتی توسعه پیدا کرد، هفتهای چند بار به محل تپه سفید میرفتم و هربار با خوشحالی آنجا را ترک میکردم و البته گاه و بیگاه از فرزندان و همکاران درخواست محصول تازهای میکردم و زیرلب این بیت از قصیده فرخی را
میخواندم که:
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر
ادامه دارد...