هر تلگرافی که از آن سو به دستم میرسید و از موفق بودن عمل و بهبود حال همسرم خبر میداد، خوشحالم میکرد و با صدای بلند شکر خدا را به جا میآوردم. عشقی که مدت 53 سال با همان شور و شوق 17 سالگی به روح و روانم گرما داده بود!
سه روز پس از اقامت در بیمارستان از آقای خسرو فرهادپور وکیل دعاوی که سالها با رفاقت و امانت با خانواده ما کار کرده بود، درخواست نوشتن اساسنامه جدیدی را با تغییراتی کردم. آقای فرهادپور اساسنامه را نوشت و آقای محمد شاکری که از همکاران سالیان سالمان بود آن را برای مطالعه من به بیمارستان آورد و گفتم: محمدجان، بخوان.
در حالی که روی تخت نشسته بودم با چشم بسته، به دقت گوش میدادم. وقتی خواندن شاکری به پایان رسید لبخندی زدم و گفتم: محمد جان، مسئله فوت از قلم افتاده. آقای شاکری که دوست نداشت و صلاح ندید به بخشی که در اساسنامه راجع به فوت پیش بینی شده، اشاره کند و آن چند جمله را نخوانده بود، رنگش پرید و گفت: چرا، آقاجان آن را هم خواندم. تبسمی کردم و گفتم: دوباره بخوان.
وقتی خواندن اساسنامه، تمام و کمال به پایان رسید دوباره خندیدم و گفتم: این شد اساسنامه درست و قرص و محکم و بینقص، دیگر خیالم راحت شد.
دوستان و خویشان و همکاران مرتب به دیدارم میآمدند و با هر یک به همان روال خود صحبت و شوخی میکردم. پزشکان معالج هر روز عیادت میکردند. روز نهم تیر جلسه مشاورهای تشکیل دادند و تصمیم بر این شد تا هر چه زودتر پا را از زیر زانو قطع کنند، چرا که سیاهی استخوان به سرعت بالا میرفت. صبح دهم تیر از تصمیم پزشکها با خبر شدم. چنان با تسلیم و رضا خود را تسلیم نظر آنان کردم که همه متعجب شدند.
گفتم: یک انسان عاقل و یک مسلمان برای حفظ سلامتی و حیاتش باید پذیرای نظر طبیب معالجش باشد. پرستارها، من را روی صندلی چرخدار نشاندند. در حالی که همان ربدوشامبر چهارخانه آلبالویی رنگی را که همسرم برایم فراهم کرده بود به تن داشتم.
با صدای بلند شهادتین را به لب آوردم و گفتم: خدایا راضیم به رضای تو و به اتاق عمل منتقل شدم. دیگر به یاد ندارم چند ساعت گذشت که به اتاق بازم گرداندند. نه چشمم میدید، نه گوشم میشنید.
ادامه دارد...