بد روزگاری شده. قدیمترها بهتر بود. خوبها معقول خوب بودند، بدها بد بودند. آدم خوبها همهجور کار خوب میکردند، از کمک به درماندگان و ضعفا تا کارهای عامالمنفعه و اشاعه مروت و جوانمردی تا مبارزه با ظلم و ستم زورگویان. انسانهای بد هم مرد و مردانه بد بودند، از هیچچیز فروگذار نمیکردند. از ظلم و ستم و زورگویی و توطئه و خیانت تا حلال و حرام کردن و بیناموسی. خطکشیها معلوم بود. خوبها که عمرا طرف بدها نمیرفتند. بدها هم عموما ضریب هوشیشان کمتر از این حرفها بود که بتوانند خود را داخل خوبها جا بزنند و کسی هم گول بخورد. یک نگاه که بهشان میکردی یا چشمشان یکجور بدجنسانهای برق میزد، یا نوک دندان نیششان پیدا میشد یا حداقل از صدای خنده یوهاهاهاشان میشد پی به ضمیرشان ببری.
اما امروز چی؟ از دولتی سر مدرنیته و تمدن دیگر هیچ قطعیتی نداریم که نداریم. همه مرزها مخدوش است. نه آدم خوب درست و درمان ششدانگ داریم نه آدم بد به دردبخور اسطقسدار. همه هم بدند هم خوبند. معلم اخلاق میبینی پشت سر همکارش آنچنان با شوق و لذت حرف میزند که آب از لک و لوچهاش آویزان است. آخر ناسلامتی شما معلم اخلاق هستید، اینجور وقتها اگر کسی دیگر هم غیبت کرد باید قیافه معصوم به خودتان بگیرید و حداکثر با شوخیهای پاستوریزه مثل جمله اَلغیبتُ وای وای وای، طرف را به راه راست هدایت فرمایید. از آنور کلاهبردار چندمیلیاردی میبینی دستبند به دست در راهروی دادگاه نشسته و چشمش نگران تاتیتاتی کردن پسر بچه دوسالهای است که دارد به سمت لبه پلهها میرود و مامانش هم معلوم نیست کجاست. آخرش هم بلند میشود میدود و دستبند به دست جلوی افتادن بچه را میگیرد. آخر این هم شد کار؟ بابا تو مثلا آدم بدهای، باید صبر کنی بچه از پلهها بیفتد بعد قاه قاه بخندی. اینجوری که تو رفتار میکنی که همه شفافیتها را از بین میبری، دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود برادر من.
حالا تصور بفرمایید توی این بلبشوی عدم قطعیت و این هرکی هرکی نه سیاه و نه سفید، یک مدیر بدبخت جوان بخواهد یکسری مرزها را از هم جدا کند. مثلا مرز وجدان کاری و اطلاعرسانی درست با زیرآبزنی و غیبت، مرز احترام قائل شدن برای مدیر با چاپلوسی و تملق، مرز تصمیمگیر بودن با تکروی و خودسری، مرز همدردی و کمک حال بودن با فضولی و دخالت بیمورد و همینطور بگیر برو تا مرز همکار بودن با رفاقت. به ویژه مرز همکاری از جنس رییس و مرئوس با دوستی کردن.
درباره این فقره اخیر در همان اوایل کار مدیریت، رییس آب پاکی را روی دستم ریخته است.
-... قبل اینکه پاشی بری دنبال کارت اینو از من داشته باش جوون، ببین. اینکه آدم بتونه با نفرش هم دوست باشه هم رابطه ریاستی خودشو حفظ کنه نیازمند یک جنبه و ظرفیت بالاست که طرفین حد خودشونو بدونن و مسائلو قاطی نکنن. از وجنات تو و اون بچه بوچههای اونطرف (رفقای همکار مرا میفرمایند!) برنمیآد هیچکدوم یه همچی جنبه و عرضهای داشته باشین. من جات باشم میچسبم به کار مدیریتیم. کرکره رفیقبازی و این حرفارم میکشم پایین. (سکوت دراماتیک) ناراحت شدی؟ پاشو پاشو برو من وقت واسه این خالهزنکبازیا ندارم. بلندشو بینم، من آنچه شرط بلاغ بود با تو گفتم تو خواه پندگیر خواه ملال، برو هرکار دلت خواست بکن. فقط کار من عقب بمونه هم تورو هم اون رفیق کوچولوهاتو به سه قسمت مساوی تقسیم میکنم. پاشو، بلندشو بینم. الان مدتی از فرمایشهای گهربار رییس میگذرد و من هرروز بیشتر به این حقیقت تلخ پی میبرم. اگر طرفین ظرفیت و قدرت روانی داشته باشند نگهداشتن این دو جنس رابطه کنار هم ممکن است و اگر ندارند راه درست آن است که هرکدام از روابط را که برایشان ارزش بیشتری داشت نگاه داشته و رابطه دیگر را از بین ببرند. حقیقت بسیار تلخی است، اما اینکه یک رییس و مرئوس کلا در حال رفاقت کردن و به قول جوان و جاهلهای امروزی لاو ترکاندن باشند و بعد با یک جمله بیمزه آنجایی «فلانی، این یه دستوره» روابط به حالت مطلوب مدیریتی بازگردد مال فیلمهاست. متأسفانه.