از وقتی که به ردای مدیریت بخش ملبس شدهام یک نیمچه اتاق فکسنی در اختیارم گذاشتهاند. البته دیوارهای درست و حسابی اسطقسدار که ندارد. با تیغههایی به بلندی قامت یک انسان متوسط از محیط بخش جدا هستم. شخصا با مقادیری اغماض نیمچه اتاق را به مقام چهاردیواری ارتقا داده و با عنایت به آموزه فرهنگی چهاردیواری اختیاری، دست به تغییرات اندکی در طراحی داخلی آن زدهام.
تغییرات مختصری از قبیل نصب دو سه شعر پرینت گرفته شده به دیوار، گلدانی کوچک که هدیه یکی از همکاران است و ظرفی پر از آجیل شور که خوردنی مورد علاقه خودم است و به مراجعان محترم هم تعارف میکنم. به نظر خودم امر علیحدهای واقع نشده و دارم به زندگی نزدیک به خطر فقر خودم ادامه میدهم. در غروب یک روز نفسگیر اسفندماهی و گرماگرم شلوغیهای اینجایی و شب عیدی خبری واصل میشود. یکی از سازمانهای دولتی که از کارفرمایان عمده شرکت محسوب میشود، درخواست بازدید از شرکت ما را داده و قرار است در یک هفته آتی این رویداد باشکوه اتفاق بیفتد. بخش ما هم از جمله بخشهایی است که شاهد حضور گرم این عزیزان خواهد بود. تکاپوی چشمگیری چنانکه افتد و دانی به راه میافتد. روند عادی کار شرکت دچار وقفه شده و همگی مشغول آراستن و پیراستن محیط و بزک و دوزک کردن میزها و دفترها و اتاقکهایشان میشوند. اصلاحاتی ریز و درشت از جابهجایی میزها و کمدهای سنگین گرفته تا گچ گرفتن سوراخ روی دیوار و صاف کردن فلان تابلوی کج. از عوض کردن سرویس فنجان آبدارخانه تا جمعآوری و امحای کاغذهای اضافی چسبانده در همه سوراخ و سمبهها.
در همین اثنا از یار مشفقی خبر میرسد که یکی از مناطقی که مورد تفقد خاص قرار گرفته اتاقک بیرونق بنده است. دستور صادر شده که اشعار عرفانی از در و دیوار کلبه درویشی کنده شده و ظرف آجیل فوقالذکر عجالتا در یکی از کشوهای جادار مخفی شود تا بعد از رفع شدن خطر. ریزنگری و دقت را عنایت دارید. حواس رییس حتی به ظرف آجیل یکی از کارمندان هم هست. باری، اصلاحات موردنظر را انجام میدهم و یومالبازدید هم به خوبی و خوشی میگذرد و فقط میماند یک فکر که ته ذهن مرا قلقلک میدهد. در حین بازدید متوجه شدم که در اتاقهای بعضی مدیران دیگر اشعار یا عکسها و کاریکاتورهایی که خیلی هم رسمی و موقر به نظر نمیرسید به دیوار باقی هستند و علیالظاهر تنها منم که مشمول این سختگیری شدهام. چرا؟
میگذارم یکی، دو روزی بگذرد و بعد دلدلکنان سراغ رییس میروم که تلویحا اعتراض ملایم خود را به عرضش برسانم. بعد از چاق سلامتی و تعارفات معموله، خرد خرد با اشاره به ظرف پر از انجیر خشک و کشمش و توت خشکه روی میز رئیس (که در تمام طول بازدید همانطور جاسنگین و موقر سرجای خودش مانده بود) سر بحث را باز میکنم که:
- رییس جان آجیل ما شور بود دیگه شما گفتین از رو میز برش دارم ها؟ ترسیدین بخورن نمکگیر شن.
- چی میگی جوون؟ آجیل چیه؟ نمکگیر کدومه؟ ظرف آجیل کی؟
- همون ظرف آجیل من دیگه که گفتین موقع بازدید آقایون رو میز نباشه. میگم مال خودتون که بود.
- آها حالا فهمیدم. فهمیدم. برخورده بهت حالا؟ چیه؟ ناراحتی؟ ها؟ چی میگی؟
- هیچی، نه بابا ناراحت که نیستم. میگم آخه شما کار بیحکمت نمیکنین. حکمتش چی بود؟
- هان، حکمت. حکمت گفتی پس گوش کن. ببین باباجون تو جوونی. خب؟ جوون با پیر یا با آدم جاافتاده فرق میکند ملتفتی؟ ها؟ ببین این ظرف آجیل که رو میز منه معنیش چیه؟ یا حداقل بازدیدکنندهها چی تفسیر میکنند؟ من سن و سالم زیاده و احتمالا قندم بالاست و این حرفا. متوجهی؟ بازدیدکننده باهام همدردی میکند. این سن و سال داره، یعنی تجربه، یعنی اعتماد، یعنی امنیت. حالا همین ظرف رو میز تو معنیش چیه؟ یه جوون خوشگذرون که به جای کار کردن آجیل میخوره، وقت تلفکن، غیرقابل اعتماد و احساس عدم امنیت. فهمیدی جوون؟
- عجب...