با رییس بخش ترور و وحشت جلسه داریم. استاد. بیتعارف میترسم. هرگونه اغتشاشی در جلسه میتواند به ضرر اعتبار مدیریت و گروه نوپایم بینجامد.
شاید اگر سن و سالی بیشتر یا قد و قامتی بلندتر و یا مویی سفیدتر میداشتم کار اندکی راحتتر میشد. به لحاظ فنی و تخصصی خیالم تخت است.
مسئله فقط همین هیمنه و جذبه ظاهر بود که گمانم دارم ولی نه درخور استاد. برایم مسئله شده. اصولا جذبه مدیریتی یا به قول آنجاییها اتوریتی چگونه به دست میآید؟ دیدهام بعضیها از اوان طفولیت در جمع همزادگان حالتی رییسمانند پیدا میکنند. برای جمع تصمیم میگیرند.
امروز چی بازی کنیم یا کی دروازه بایستد، تصمیمش با آنهاست. به نظر میرسد اغلب این بچهها قد و هیکلی بلندتر و درشتتر از سایر کودکان دارند. خب من که از بچگی به طرز خستهکنندهای متوسط بودم چه؟ همه شنیدهایم شاهان و سرداران قدیم اغلب جذبههای افسانهای داشتهاند.
از کوروش و خشایار و اردشیر بگیر تا محمود و اسماعیل و حتی همین آغامحمدخان قاجار مبتذل خودمان. اینها روشهای مختلفی برای ایجاد این جذبه داشتهاند، یکی شکوه و جلال و تجمل ظاهری در قالب تاج و تخت و شمشیر و اسب و چشمان دریده و موی بلند.
یکی دلاوری و جنگاوری مثالزدنی. یکی عدل و دادگری زیاد و بیشتر از همه خشونت و ارعاب. این روش آخری همان روش استاد است. حالا من چه کنم؟ اصلا در دوران جدید و در محیطهای کسبوکار اینجایی از کدام روش میشود استفاده کرد؟ خشونت حتما تاحدودی لازم است ولی خیلی کم. اینجا از آن جاهاست که مدیریت با اخلاق مرز مشترک پیدا میکند و برای من چه موفق، چه ناموفق، چه اینجایی، چه آنجایی اخلاق مهمتر از مدیریت است و خلاص. حالا مرز هرکدام کجاست و هر دو نسبی هستند و این حرفها جای بحث و بررسی دارد. روش دیگر برانگیختن احترام و اعجاب دیگران و کسب جذبه مشروع! همانا شکوه ظاهری و ریشپروفسوری و البسه مرغوب است که خب آن هم تاحدی باید باشد.
دیگر دادگری و انصاف و دیگرتر حرفهایگری و منطقی بودن. این آخری البته با کسب تجربه زیاد، کار کردن و عرقریزی است که فراهم میشود و کمی زمان میبرد. در مدیریتهای اینجایی دیدهام که بعضی نسبتها، روابط، گاوبندیها و نان قرض دادنها هم البته موثرند که من فعلا ندارم.
نهایتا به نظر میرسد که فعلا فقط میشود به خوشلباسی و ریشپروفسوری و بعد حرفهایگری و اطلاعات فنی متکی بود.
در رأس هیاتی بلندپایه وارد اتاق جلسه استاد میشویم و مینشینیم در انتظار تشریففرمایی ایشان و گروهشان که در باز میشود و دو نفر از پرسنل خیلی معمولی بخش استاد وارد میشوند و جلسه شروع میشود. جلسه تمام میشود. برمیگردیم.
چرا همچین شد؟ این همه صغری و کبری چیدم و به قول دربان شرکتمان دویست و پنجاه گرم فکر کردم و فلسفه بافتم، آخرش استاد نیامد؟ بلافاصله احساس برخوردگی و توهینشدگی و به حسابنیامدگی و کم سن و سال شمردهشدگی و چند تا «گی» دیگر بهم دست میدهد.
چه معنی دارد که من با این دک و پز بلند شوم بروم جلسه آن وقت استاد نیاید؟ این نشد کار. حالا وقتی اجرای کارش را عقب انداختم و مجبورش کردم که تماس بگیرد، میفهمد که با کی طرف است.
الکی که نیست. کلی خاک زونکن و جرم کیبورد خوردهایم تا به این مدیریت رسیدهایم. فکر کرده که چی. یک حالی ازش... چرا ناراحت شدم؟ خب من که از اول میخواستم از برخورد رودررو با استاد احتراز کنم. حالا هم که همان شد. نه شیر شتر، نه دیدار عرب. حالا هم میدهم کارش را روی روال انجام دهند و بیمشکل و تر و تمیز ارسال میکنم و تمام. مواجهه با امثال استاد و زورآزماییهای مدیریتی هم بماند برای شاید وقتی دیگر. فعلا برای من و تیمم دوران کار سخت و جمع کردن اعتبار و جذبه است. ما که نه اسب داریم و نه شمشیر و نه گردونه و نه تاج و نه چشم دریده و نه صدای ترسناک و نه ریش بلند و نه پارتی.