مرد خیلی سادهای به نظر میرسد. با چهره خیلی معمولی. لباس پوشیدن معمولی. قد و قواره متوسط. حدود چهل و اندی ساله. کم حرف و بیسروصدا. خیلی بیحاشیه میآید و میرود. هیچ وقت نمیشود فهمید دقیقاً سمت سازمانی او در شرکت چیست. گاهی پشت میزی کنار رئیسدفتر مدیرعامل مینشیند. گاهی مثل یک پیک یا نامهرسان داخل راهروها و راهپلهها و اتاقهای شرکت آمد و شد میکند.
گاهی هم یک مدت غیبش میزند و نیست. یکی، دو بار با او همکلام شدهام و چند باری هم حرف زدنش را با دیگران دیدهام. وقتی او حرف میزند اتفاق عجیبی برای من میافتد. من مطلقاً حرفهای او را نمیفهمم! نه اینکه سخت یا ناواضح حرف بزند، نه. موضوع چیزی دیگری است. هنگام حرف زدن از هر موضوعی از خنثیترین و معمولیترین لغات استفاده میکند. لغاتی که بعضاً از فرط استعمال در امور اداری بیمعنی هستند، مثل کمیسیون، صورتمجلس، کارتابل و از این قبیل کلمات. از طرفی هنگام صحبت کردن هیچ تغییر محسوسی در چهره و حالت او ایجاد نمیشود.
از یک طرف دیگر هم صدای آرام، غیرقابل تغییر و تکلحن او است که به سرعت از صفر به یک حد رسیده و در همان حد متوقف میماند. اگر در مورد فلان مسئله خستهکننده فنی، بهمان وسیله یا یک نکته اداری مربوط به بیمه بازنشستگی یا اعدام اصغر قاتل یا حتی حمله فضاییها به زمین حرف بزند لحن و سرعت گفتار و جنس صدایش ابداً تغییری نمیکند. مجموع این عوامل باعث میشود که من به محض شنیدن صدای او (خطاب به خودم یا دیگری) به نوعی خلسه بیحوصله و بیتفاوت وارد میشوم که شنیدن کلمات و معنی کردن آنها را برایم غیرممکن میکند؛ نوعی خواب مصنوعی.
یکی دو باری که همکلام شدهایم به زور تکرار و دوباره پرسیدن و فشار آوردن به مغزم یک چیزهایی از حرفهایش دستگیرم شده و بالاخره لنگان خرک خویش به مقصد رساندهام و اما ارتباط این شخص به بخش من و مدیریت بخش من؛ در همان روزهای اول مدیریتم میفهمم که بنا به فرموده رؤسای بالای شرکت خرید یکسری از خرده ملزومات پروژهها باید انحصاراً از شرکت کوچکی که ظاهراً آشنای رؤسای شرکت است انجام شود و لاغیر. دستور مستقیم و انعطافناپذیر است.
در مورد این خرده ملزومات (که البته بخش عمدهای نیستند و لزوماً تغییر دادن منبع خرید آنها تغییر عمدهای ایجاد نمیکند) خرید فقط و فقط از این شرکت انجام میشود. به تدریج میفهمم که فرد فوقالذکر یک ربطهایی با شرکت اخیرالذکر دارد. بعدتر میفهمم که او در واقع آدم اصلی آن شرکت است و بیشتر اوقات حضورش در شرکت ما برای فروش محصولات شرکت خودش است. اندکی بعد متوجه میشوم که او در شرکت ما هم حقوقبگیر است و کارمند این شرکت هم محسوب میشود. بعدتر کاشف به عمل میآید که او خردهریزهای بیشماری را به تقریبا همه بخشهای تخصصی شرکت میفروشد و از این طریق درآمد قابل توجهی دارد و فیالواقع آن آدم یکلاقبای سادهای که به نظر میآید، نیست.
از شما چه پنهان تا حالا دو، سه بار شیطان داخل جلدم رفته که توی کارش یک اما و اگری بیاورم و یک شری راه بیندازم ولی یک چیزی شبیه حس ششم به من میگوید که این آدم از آنها نیست که بتوان باهاشان شوخی کرد. نمیدانم خاصیت مهم او چیست که اینطور سیاستهای کلی شرکت در جهت کار کردن او و سود بردنش هماهنگ شده.
البته اقلامی که میفروشد بد نیست ولی خب حتماً از جاهای دیگر هم میشود خرید کرد. سازوکار اینکه چطور چنین قدرت و موقعیتی به دست آورده برایم مجهول است و تقریبا مطمئنم در محیطهای شغلی دیگر اینجایی هم چنین آدمهای سادهای هستند.