در سال 1974 میلادی پس از آنکه بیش از یک سال در کالج ول چرخیده بودم و در عین حال از رشته خودم رضایتی نداشتم، تصمیم گرفتم نزد والدینم بازگردم. میخواستم به دنبال کار بگردم.
روح سرکشی در وجود من تحلیل میرفت. دوران ناخوشی را در دانشگاه داشتم. دروس نامرتبط و سختگیریها من را شوکه کرده بود. کتابهای سنگین کجا و پسوند «هنرهای آزاد» کجا؟ پیش پدر و مادرم برگشتم. جست و جو برای یافتن شغل را آغاز کردم. کار سختی نبود.
روزنامه 60 صفحه آگهی استخدام مرتبط با حوزه فناوری چاپ میکرد. یکی از آن آگهیها چشم من را گرفت. «لذت ببر، پول در بیاور». همان روز وارد سالن انتظار «آتاری» شدم.
شده بود گفتم تا زمانی که به من کار ندهند از آنجا نخواهم رفت. موسس آتاری یک کارآفرین بسیار قدرتمند به نام «نلان بوشنل» بود. رویاپردازیهای کاریزماتیک همراه با رفتارهای نمایشی او یکی از الگوهای من در زندگی شد. تا آن زمان موفقیت اصلی آتاری مدیون یک بازی ویدئویی معروف به نام «پنگ» بود که در آن دو بازیکن سعی میکردند یک نقطه را توسط دو خط متحرک شبیه به راکت از این سو به آن سو پاسکاری کنند.
وقتی من صندل به پا وارد سالن انتظار شدم و تقاضای شغل کردم مدیر بخش مهندسی آمد و گفت: ما اینجا یک بچه شلخته داریم که میگوید تا به او شغل ندهیم از اینجا نخواهد رفت. به پلیس زنگ بزنیم یا او را راه بدهیم؟ گفتم: «بفرستیدش داخل». و اینگونه شد که من یکی از 50 کارمند آتاری و به عنوان تکنیسین با حقوق ساعتی 5 دلار مشغول به کار شدم. در بدو ورود گماشته یک مهندس با اخلاق به نام دان لنگ شدم. ابتدا او به کارگزینی شکایت و درخواست کرد که من را به حوزه دیگری بفرستند. طولی نکشید که همه میخواستند من از آنجا بروم، اما مدیر آتاری راهحلی پیدا کرد. او من را به بخش شبانه فرستاد.
این تنها راه نجاتم بود. بهرغم رفتارهای نامناسب همکارها تمام شب را به فعالیت مشغول بودم. قضاوتها در مورد من تا مدتها تفاوت نکرد. تنها دلیلی که باعث شد در محیط آتاری جلوه کنم این بود که بقیهکارمندان همگی افتضاح بودند. در طول فعالیتم در آتاری با استفاده از تراشهها برای بهبود طراحی بازیها و افزایش جنبه سرگرمی آنها تلاش کردم.
نتایج هم مثبت بود. کم کم فضا تغییر کرد. با چند نفری در محیط کار رابطه بهتری پیدا کردم. با توجه به تجربههایی که در آتاری به دست آورده بودم به چند نفر از مهندسان پیشنهاد کار جدید و راهاندازی شرکت خصوصی دادم، اما هیچ کس جرات ریسک در این زمینه را نداشت. همین باعث شد احساس تنهایی خاصی داشته باشم.
ادامه دارد...