داستان افرادی که در مسیر زندگی شان به موفقیت رسیده اند همیشه مورد توجه جامعه بوده و هست. نوع نگاهشان به حوادث زندگی، و شکستها، موفقیتها، خانواده و تلاشهای شبانه روزی و سختکوشی شان نیز می تواند الگوی مناسبی را در ذهن مخاطب شکل دهد. الگویی که مخاطب بتواند مسیر خود را مانند آنها تعریف و تعیین کند. بر همین اساس، در سراسر جهان همیشه متونی در قالب کتاب منتشر می شود و به خوانش روش افراد موفق می پردازد. انتشار و دیده شدن جنبه های گوناگون زندگی این افراد هدف ارزشمندی است که در ستون «پاورقی» به آن می پردازیم. انتشار این جنبه ها حاوی اطلاعات ارزشمندی است که می تواند در زندگی اقتصادی-اجتماعی مردم اهمیت به سزایی داشته باشد...
در کلاس نهم مدرسهام را تغییر دادم و به «هوم استدهای» که فضای بزرگی داشت، رفتم. ساختمانهای بلند صورتی رنگ که 2هزار دانشآموز را در خودش جا میداد. مدرسه توسط یکی از معماران مشهور زندانها طراحی شده بود، چون میخواستند فناناپذیر جلوه کند. عشق به پیادهروی از همان روزها در وجود من پیدا شد.
پانزده خیابان را هر روز پیاده میرفتم. دوستان هم سن و سال کمی داشتم. دانشآموز ارشدی را میشناختم که در فضای ضد فرهنگی آن روزها غوطهور شده بود. آن دوران فصلی برای متفق شدن هیپیها و گیکها بود. بههرحال، دوستانم خیلی باهوش بودند. همه ما به ریاضیات و الکترونیک علاقهمند و البته عاشق آن فضای ضد فرهنگی بودیم.
علاقهمندی من به الکترونیک مسیر شوخیهایم را تغییر داده بود. شوخیهایم پس از آن معمولا شامل موارد الکترونیکی میشد. عصرها به گاراژ یک مهندس میرفتم که در حوالی منزل ما کار میکرد. او یک میکروفون زغالی به من داد و تشویقم کرد که روی هیتکیتها، همان قطعات قابل مونتاژ برای ساخت رادیوهای کوچک، کار کنم.
تمام صفحات و بخشهای هیتکیتها بهصورت رنگی کدگذاری شده بودند، البته دفترچه راهنما هم طرز کار را بهصورت کلی نشان داده بود. این سرگرمی باعث میشد فکر کنم قادر به ساختن و تعمیر هر چیزی هستم. وقتی چندتایی رادیو ساختم یک تلویزیون در کاتالوگ دیدم و با خودم گفتم: «آیا میتوانم این را هم بسازم؟» من خیلی خوششانس بودم.
در کودکی هم پدرم و هم هیتکیتها این باور را به من تزریق کردند که میتوانم هر چیزی را بسازم. مهندس من را به باشگاه جویندگان HP هم برد. گروه 15 نفرهای از دانشآموزان بودیم که شبهای سهشنبه در کافهتریای شرکت دور هم جمع میشدیم. هربار یکی از مهندسان را از شرکت فرامیخواندند تا برای ما از پروژهای که مشغول کار روی آن بود صحبت کند. پدرم با ماشین من را میرساند.
توی بهشت سیر میکردم. HP پیشتاز تولید LEDهای نور افشان بود. بحث ما اکثرا حول همین محصولات بود. پدرم در آن زمان در کارخانه لیزرسازی مشغول بود. برای همین به این موضوع خیلی علاقهمند شدم. یک شب بعد از بحث، یکی از مهندسان لیزر در HP را کنار کشیدم و بازدیدی اختصاصی از آزمایشگاه هولوگرافی برای خودم جور کردم.
دیدن کامپیوترهای کوچکی که HP روی توسعه آنها کار میکرد، به یاد ماندنیترین خاطره من از آن روزها بود.
اولین کامپیوتر رومیزی را آنجا دیدم. خودشان به آن A9100 میگفتند. ماشین حساب برجستهای که در عین حال اولین کامپیوتر رومیزی هم محسوب میشد. جثهای بزرگ، شاید حدود 20 کیلوگرم، داشت. ولی از نظر زیبایی واقعا خاص بود، من که عاشقش شدم.
ادامه دارد...