آدم را یاد فضاهای پسا آخرالزمانی میاندازد. صحراهای خالی و درندشت که هر از گاهی از گوشه و کناری نوک برجی خراب شده یا گوشهای از یک مجسمه یا بنای یادبود متعلق به گذشته ویران شده، از دل خاک بیرون زده.
آدمهای بازنده گروه گروه با انواع البسه بیربط بازمانده از جنگ آخرالزمان و خرده پاره سلاحهایی که توانستهاند به دست بیاورند، مشغول ولگردیهای آخرالزمانی هستند.
جنگهای پراکنده برای تصاحب اندک منابع باقیمانده در جریان است. هر گروه قویتر و خشنتر، برخوردارتر. از کمی نزدیکتر دیده میشود که توی خود گروهها هم همینطور است، یعنی هر کدام از افراد گروه قویتر و خشنتر و بیرحمتر، بهرهمندتر. هرکس برای خودش. سرزمین هرز. ناکجای برهوت.
مسئله محیطهای کاری اینجایی و مبحث شیرین غیبت را عرض میکنم . تا قبل از آن روز منحوس وضعیت اینطوری نبود. میدانستم، خب ما اینجاییها غیبت میکنیم (آنجاییها نمیکنند؟) و توی محل کارمان به شکلی ویژه و تخصصی غیبت میکنیم. در مورد همه مسائل بشری غیبت میکنیم.
چه بسیار دوستیهای محل کار که جرقه شروعشان با یک غیبت دونفره پشت سر یک انسان غایب شروع میشود. غیبت آشناییهای ما را عمیقتر میکند، یک نوع همدردی خوشایند، یک نوع دلداری و تسکین. و اما آن روز نحس: هنوز مدیر نشدهام.
کارمند دونپایه هم محسوب نمیشوم. حکمم مرا کارشناس ارشد معرفی میکند. چند سالی به صورت تخصصی کار کردهام و حالا احترام و اعتبار کسی را که به کار تخصصی خودش وارد است به دست آوردهام.
جوانترها برای حل مشکلات فنیشان سراغم میآیند. کمکم میتوانم برای جوانترها خاطرات تا حدودی قدیمی از شرکت تعریف کنم و آنها را از تغییرات شگرف این چند ساله قرین حیرت سازم و در همین اثناست که یک روز یکی از خانمهای تازه وارد در ظاهر برای حل یک مشکل فنی به سراغم میآید. توضیح جامع و مانعی در مورد قضیه میدهم و منتظرم بعد از تشکر دنبال کارش برود که با یک سوال جدید غافلگیرم میکند:
- به نظر شما، این آقای فلانی خیلی کار مهمی اینجا انجام میده؟
- چطور مگه؟
- همه هی در موردشون حرف میزنن و سفر خارج قراره برن و اینا.
- نمیدونم والا، چه عرض کنم؟ لابد رییس اینا صلاح دونستن دیگه...
بعد از رفتن ایشان به فکر فرو میروم. من که از آقای فلان آدم مهمتری هستم. هنوز هم که دوره آموزشی خارج نرفتهام. چرا او برود من نروم؟ باید ته و توی قضیه را دربیاورم. همیشه در چنین شرایطی سراغ رییس میرفتم. مستقیم. اما این بار نمیدانم ملاحظه چه باعث میشود که سراغ سایر همکاران میروم و در نتیجه دروازه غیبت گشوده میشود. این اولین باری است که مزه همدردی از جنس غیبت را خوب میچشم. همه از دست آقای فلانی ناراحتند. همگی معتقدند او برای رفتن به سفر مناسب نیست و این حس خوبی از تسکین و تشفی به من میدهد.
هرچه که از بیقابلیتی و نامناسب بودن او بیشتر میگویم، بیشتر خوش میگذرد تا اینکه بعد از چند روز حرفهای جدیدتری میشنوم. آن خانم ظاهراً مرا هم برای سفر مناسب نمیداند، کم کم میفهمم که بقیه هم همینطور. ظاهراً آنها هم مرا برای این سفر مناسب نمیدانند! بله، هر کس برای خودش و این اول آخرالزمان است.