1- گفتند: روزنامه «فرصت امروز»، 100 روزه شد.
گفتم تبریک «فرصت امروز». ولی من از اقتصاد چیزی سرم نمیشود. برای همین است که عکاس شدهام.
2- مشغول تهیه دوسیههایی از کارهایم هستم که ببرم پاریس. چون آلبومهایم غیراستاندارد هستند، ویلانم بین میدان انقلاب و ظهیرالاسلام. رفته بودم میدان انقلاب مقوای ماکتسازی بخرم. شش ماهی بود آنطرفها نرفته بودم (چون رفته بودم بهجاهای دیگر) آخرین باری که آنجا بودم، پایاننامهنویسان و مقالهنویسان، روی کاغذهای A4 مینوشتند: پایان نامه. یک شماره تلفن هم میگذاشتند.
از وقتی جریان وزیر علوم برپا شده است، همه آنها یک جارچی استخدام کردهاند که یک تابلو هم جلوی سینهاش آویزان کرده و روی آن با خط گنده نوشته شده است: «پایاننامه- مقاله». مثل سر میدان بارفروشان جار میزنند: پایاننامه، مقاله، بِبور و ببر. خونه خراب شد صاحبش. هرچی بخوای. دکترا، فوق تخصص، لیسانس. قشقرقی است. فکر کردم کی پشت این مقالهنویسی و پایاننامهنویسی و این جور چیزهاست؟ یواشکی در گوش خودم گفتم: آن اساتیدی که از دانشگاهها اخراج شدهاند. آن بدبختها هم انسان هستند. خرج دارند. پس باید یک خاکی توی سرشان بریزند. چه کسی خریدار این مدارک قلابی است؟ آنهایی که دریاچه ارومیه را خشک کردند. کارون را خشک کردند. ترکیه را آباد کردند و امارات را زدند توی سر ما.
3- ظهیرالاسلام بودم. توی مغازهای نشسته بودم تا کار آلبوم سازیام آماده شود. یک مشتری آمد و استعلامی خواست. گفت: حاجی شوما رقمشو یه خورده بالا بگیرو چرب کن، تا یه چیزی هم دست ما رو بگیره، اون یارو هم که واسطه است، اونم یه چیزی دستشو بگیره. بیتالماله دیگه. ناگهان متوجه شد که من پشت سرش نشستهام. گفت: حاجی ببخشین اینجوریه دیگه. مال ما که رقمی نیست. باید یقه او بالاییارو بگیرن... گفتم: نفس عملش خلاف است. رانتخواری خلاف است. کم و زیاد نداره. این افغانها رو میبینی که دارند چاه میکنند؟ 10 سال دیگه، بچههای شما باید برن چاه بکنن. فکر بچههای خودتان باشید. از ما که گذشت.
4- در همین ظهیرالاسلام که دارند فاضلاب میکشند، بالا آوردن خاک از ته چاه، بهوسیله بالابر برقی انجام میشود.
بهیادآوردم در دوران جوانی، وقتی ایران را زیر پا میگذاشتم و آن را عکاسی میکردم، مقنیها با چرخهای دستی خاک را بالا میآوردند. و به یادآوردم قناتها را که اسمهای افسانهای داشتند. تمام عکاسان دنیا از جمله نشنال جئوگرافی میآمدند این قناتها را عکاسی میکردند. از پایین و از بالا. عکسها را میبردند توی روزنامهها و مجلات چاپ میکردند. مردم دنیا از این کار ما حیرت میکردند. آخر در آن موقع «آب»، حرمتی داشت. مقدس بود. یکی از چهار عنصر سرنوشت بود. «مهرآب» بود. تازه، غیراز کندن چاهها و قناتها باید آنها را لایروبی هم میکردند. حالا چی؟
شنیده است که اگر هر روز صبح جلوی در خانه و دکانش را آب و جارو کند، برکت میآورد. بیایید توی خیابانهای شهر و ببینید چه میکنند با آب. به آنها میگویم مگر فکر میکنید که روی این آسفالت، سبزه سبز میشود که این همه آب روی آن میریزید؟ بر و بر من را نگاه میکنند که این «یابو» دیگه از کجا آمده؟
5- حوصلهتان از جنوب شهر سر رفت؟ جمعه پیش، بالای شهر بودم. خیابان فرشته بودم. دم یک پاساژ. گفتند که اجاره هر کدام از این مغازهها، 50 میلیون تومان است (درماه). آه از نهادم بر آمد. 50 میلیون تومان؟ چقدر آب در جلوی این ملک ریختهاند که صاحب این همه برکت شده است؟
میدانید که اگر روی تمام وسعت خاک ایران، روزی 24 ساعت باران ببارد، باز هم ما دچار کمبود آب خواهیم بود؛ بس دلمان برکت میخواهد، که همان پول است، که همان اقتصاد است.