سلام خوانندگان عزیز امروز تلفن روزنامه قطع شده بود و هیچ شرکتکنندهای نتوانست با ما تماس بگیرد. البته الان از اتاق فرمان زدند پس کله من و برگهای به من دادند که روی آن نوشته: «بگو به علت استقبال گسترده مخاطبان از مسابقه فرصت سوزی خطوط ارتباطی اشغال بود و کسی موفق به شمارهگیری نشد.» حالا بگذریم. میخواهم برایتان یک خاطره تعریف کنم. دیروز در صف فروشگاهی ایستاده بودم. دو نفر جلوی من داشتند با هم حرف میزدند. من عینا دیالوگهای آنها را نقل میکنم:
اولی: هی بابا.. این وضعیت ماست..
دومی: خیلی بد شده اوضاع.
اولی: افتضاحه آقا. افتضاح. شنیدم بنزین رو هم دوباره دارن گرون میکنن.
دومی: هیچی دیگه.. هیچی..
اولی: آقا یه خرید ساده دیگه نمیشه کرد.
دومی: آره واقعا! یه تربار میری میای باید نصف حقوقت رو بدی.
اولی: هر روزم گرونش میکنن. بابا مگه ما چقدر درمیاریم؟
دومی: نمیکِشه آدم. کم میاره خب. هر چی ما درمیآریم اونا بزرگترش میکنن.
اولی: متوجه نشدم.
دومی: یعنی گرونترش میکنن. ببخشید حواسم رفت به اون آقاهه. چه لیموهایی خریده. لیمو خریده یکی این هوا. اندازه نارگیل.
اولی: خوش به حالشون. دارن دیگه آقا بعضیا. داره میخره.
دومی: آره واقعا. اون وقت یه عده بدبخت مثل ما هم باید بیان اینطوری وایستن توی صف واسه دو زار.
اولی: حالا کاری ندارما، ولی اکثریت مثل ما هستن. یه تعداد کمی هستن که این مدت پولدار شدن.
اولی: چیزم گرون شده.. مرغ و گوشت و اینا.
دومی: اون که اصلا سرسامآوره. ما الان یه هفته است غذای گوشتی نمیخوریم.
اولی: ما که سه ماهه نخوردیم. اصلا از گلوم پایین نمیره.
دومی: آره والا! اون روز به خانومم میگم بابا مد شده همه گیاهخوار میشن، تو چرا این یه دونه مد رو بیخیال شدی؟
اولی: اِ ! ازدواج کردی؟
دومی: آره. یک ساله ازدواج کردم.
اولی: دیوونگی کردی بابا توی این وضعیت اقتصادی.
دومی: شما مجردی؟
اولی: نهههه منم ازدواج کردم.
دومی: خیلی وقته ازدواج کردی؟
اولی: شیش ماهه.
دومی: پس چرا به من میگی دیوونگی کردم رفتم زن گرفتم؟!
اولی: نه کلی میگم. اصلا کاری به زن گرفتن و اینا ندارم. روی هم رفته هممون داریم دیوانگی میکنیم که زندگی میکنیم!
دومی: ولی واقعا نمیشه دیگه. صبح تا شب جون میکنیم شکم زن و بچهمون رو نمیتونیم سیرکنیم. بعد میگن چرا طلاق زیاده.
اولی: آره بابا واقعا همینه.
مسئول حسابداری: نفر بعد. آقا نوبت شماست تشریف بیارید.
دومی: منم؟ اومدم اومدم. آقا خوشحال شدم از زیارتت.
اولی: تلویزیون رو واسه خونه خریدی؟
دومی: نه، خونه یه سینمای خانگی داریم. خانومم همش پای این یاشاران و سیلا و ایناست، نمیذاره فوتبال ببینم. گفتم بیام اینو بگیرم امشب ال کلاسیکوئه، بتونم ببینم.
اولی: خوب کردی. راحت میشی دیگه اینطوری.
دومی: آره دیگه. توی این وضع بازار گفتم یه چیز کوچیک بگیرم چارهای نیست. پلیاستیشن خریدی؟
اولی: نه، ایکس باکسه. واسه پسرم گرفتم.
دومی: پسرت؟ مگه نمیگی شیش ماهه ازدواج کردم؟!
اولی: خیلی زود بزرگ شد ماشالا. تا چشم به هم زدیم دیدیم شده 11 سالش.
دومی: عجب. زنده باشه... توی این اوضاع اقتصادی سیر کردن دو سر عائله خیلی سخته.
اولی: آره واقعا.
دومی: آقا ما بریم، خوشحال شدم دیدمت.
اولی: منم همینطور. حالا من هفته دیگه هم میام اینجا، تولد خانوممه یه یخچالی چیزی بگیرم توی این اوضاع بازار چارهای نیست.
دومی: آره دیگه، اوضاع اقتصادی ناجوره... همین یه چیز کوچیک بگیری بدونه به یادشی کافیه.
* طنزنویس