بیش از یک ربع از زمانی که پیشش نشسته بودم میگذشت، ولی هنوز تلفنش قطع نشده بود. نیم ساعت دیگر هم صبر کردم. تلفن تمام شد. سرش را بین دستهایش گرفت. گفتم سلام. برقی در چشمانش دوید که تو کی آمدی؟! جدی میگفت. گفتم نیم ساعت پیش. دوباره تلفنش زنگ خورد. تلفنش که قطع شد. چند چین به پیشانیاش انداخت و شروع کرد به احوالپرسی. وسط حرفهایش منشی وارد شد و در حالی که زونکن نارنجی رنگی را زیر بغلش جابهجا میکرد، یک دسته چک هم گذاشت روی میز و خودکاری هم به دست خانم مدیر داد که امضا بزند.
با من که تنها شد با شیطنت خاصی گفت: راستی یک گروه هم در فلان شبکه اجتماعی راهاندازی کردم. دیشب تا ساعت 4 صبح با دوستان و همفکران تبادل اطلاعات میکردم. گفتم شما که مریض بودید؛ وقت این کارها را هم دارید؟! باز هم خندهریزی کرد و گفت: من اگر کار نکنم میمیرم. وقتی نمیتوانستم در محل کار حاضر باشم، یک تیم تشکیل دادم و برای عقب نماندن از اطلاعات روز و آپدیت ماندن، در شبکه اجتماعی حاضر بودم. کلی جلسه کاری داشتیم. هنوز حرفهایش تمام نشده بود که دخترش ساز به دست و درحالیکه هدفون توی گوشش داشت، وارد دفتر کارش شد. پسرش هم بود. خرید رفته بودند. دخترش باید سایت شرکت را آپدیت میکرد. میگفت دخترش همه شبکههای اینترنتی شرکت را آپدیت میکند. هر روز بعد از کلاس موسیقیاش سری هم به شرکت میزند و این کارهای خرد و ریز را انجام میدهد. دخترش فقط 17 سال دارد. دوباره تلفنش زنگ میخورد و دوباره قرارهای مکرر کاری. 8 شب هم قرار کاری دارد. دخترش کارش تمام شده و میخواهد برود. میگوید بمان سفارش شام دادهام.
میگوید خیلی وقتها شام را در شرکت و با همسر و فرزندانش میخورد. همسرش هم از مدیران شرکت است. روبهرویش نشسته است و آرامش خاصی هم دارد و هر از چندی با لبخند ملایمی همسرش را تایید میکند. به پسر 11 سالهاش میگوید که هدفون را از گوشش خارج کند، پسرش میگوید: مامان غذای مورد علاقه من را هم سفارش بده. خانم مدیر سری تکان میدهد و چشمی میگوید. دخترش در حالی که از اتاق کارش خارج میشود میگوید: برای خرید فردای من پول واریز کن به حسابم. باز هم چشمی میگوید در حالی که این حرف دخترش را گوشه دفترچه یادداشتش مینویسد، به کارش ادامه میدهد. دفترچه سرمهای رنگش را ورق میزند و تاریخ چند قرار کاری را یادداشت میکند. میگوید مادرم هم مریض است و باید سری به او بزنم. فردا هم پنجشنبه است و باید بهشت زهرا هم بروم. پدرم آنجاست.
عاشق کارش است. بیش از 50 کارمند دارد. حقوق ماهانه آنها را باید راست و ریست کند و هزینههای جاری و غیره شرکت را هم باید مدنظر قرار دهد. یکی از کارمندانش هنهن کنان از راه میرسد و میگوید که همه خریدهای مربوط به نشست فردا را انجام داده است. گلها را سفارش داده و شیرینی هم همینطور. میگوید حواستان باشد که یک پارچ آب و یک پارچ شربت کنار هم بگذارید. برای هر نفر هم برگه یادداشت و خودکار یادتان نرود. گفتم به این نکات ریز هم فکر میکنید. گفت به من حق بده. من خانهدار هم هستم. همین نکات را در سفره غذای خانوادهام هم رعایت میکنم.
میخواهم از او خداحافظی کنم که خدمتکار شرکت با چند بلوز مردانه رنگارنگ وارد میشود. برقی در چشمهایش میدود. رو به من میگوید فردا تولد همسرم است. خودم که وقت ندارم به فروشگاههای پوشاک سر بزنم. این چند بلوز را آورده که انتخاب کنم. به بلوز سرمهای رنگ اشاره میکنم و خودش هم نظرش همان است. چه ترفند خوبی انتخاب کرده. وقت سر زدن به بوتیکها را ندارد، اما این دلیلی نمیشود که تولد همسرش را فراموش کند. او برنامهریز بزرگی است. در حالی که این جملات را به او میگویم خداحافظی میکنم که دستم را میگیرد و میگوید: فقط یک راه نجات برای انسانها باقی مانده است؛ چسبیدن به زندگی همراه با کار، کار و باز هم کار البته با برنامهریزی صحیح.