جعبه آبی کار میکرد. وازنیاک آمده بود تا امتحانش کنیم. برای نخستینبار قرار شد تا با منزل عموی وازنیاک در لسآنجلس تماس بگیریم.
هرچند شماره را اشتباه گرفتیم واقعا تماس برقرار شد. وازنیاک در آن نخستین تماس گوشی را گرفت و فریاد کشید: «سلام ما مجانی به شما زنگ زدیم! مجانی، میفهمید؟ مجانی!» من هم گوشی را گرفتم و گفتم: «ما از کالیفرنیا زنگ میزنیم! از کالیفرنیا! با یک جعبه آبی» طرف آن سوی خط احساسی جز گیجی و شاید ناراحتی نداشت. به خصوص که او هم ساکن کالیفرنیا بود.
در ابتدا جعبه آبی تنها وسیله سرگرمی و شوخی بود. در یک تماس جسورانه با واتیکان، وازنیاک لهجهاش را تغییر داد و ادعا کرد هنری کیسینجر است که میخواهد با پاپ صحبت کند.
«ما در اجلاس سران هستیم. در مسکو. باید با جناب پاپ صحبت کنم» جواب آمد که الان به وقت محلی ساعت پنج و نیم صبح است و پاپ در خواب. چند ساعت بعد دوباره زنگ زدیم. یک کشیش که گویا مترجم بود روی خط آمد و با ما صحبت کرد، اما هیچوقت پاپ واقعی روی خط نیامد. آنها فهمیدند که وازنیاک کیسینجر نیست، آخر ما توی کیوسک تلفن عمومی بودیم!
همان موقع به نقطه عطف مهمی رسیدیم. چیزی که به رابطه ما شخصیت میداد. من به این نتیجه رسیده بودم که جعبه آبی چیزی بیش از یک سرگرمی است.
میتوانستیم آن را تولید کنیم و بفروشیم. بنابر این سایر قطعات لازم را تهیه کردیم. کیس، منبع تغذیه و کلیدهای شماره گیر. قیمتی که میشد روی کالا گذاشت را هم درآوردیم. این تمرین کوچکی بود برای ایفای نقشی که بعدها اپل بر عهده گرفت. محصول نهایی ما با ابعادی معادل دو تا کیف جیبی هزینهای بالغ بر 40دلار برای ساخت روی دست ما گذاشت و من تصمیم گرفتم قیمت فروش آن را 150دلار تعیین کنم. دستگاه را به خوابگاههای دانشجویی میبردیم و با اتصالش به بلندگو و تلفن طرز کار را توضیح میدادیم.
در حالی که تمام مشتریهای بالقوه با حیرت به ما نگاه میکردند به یک مرکز لطیفهگویی تلفنی در استرالیا زنگ میزدیم. به گمانم صد جعبه آبی ساختیم و تقریبا همهاش را فروختیم.