با دنیا و مافیها سر جنگ دارد. با خودش هم یک در میان قهر و آشتی است. برنامهنویس کامپیوتر را میگویم. یک جوان المپیادی که بعد هم رفته در یکی از بهترین دانشگاههای مملکت درس خوانده. بعد از اتمام درسش کار پیدا نکرده و کم و بیش ول معطل مانده. دلش میخواسته یک شرکت، سازمان یا ارگان دولتی مخصوص او افتتاح شود که در آنجا قدر او و استعدادهایش را بدانند و چون چنین ارگانی متاسفانه هنوز افتتاح نشده، جوان هم تصمیم به ادامه تحصیل گرفته و به هشتاد دانشگاه معتبر آنجایی، اینوری و آنوری متوسل شده تا او را با حقوق مکفی به کار درس خواندن بگیرند. این قصه اینجایی آشناتر از آن است که لازم به ادامه باشد.
حالا ظاهرا سه، چهارتایی از این دانشگاهها قدر او را دانستهاند و ظرف یک سال دیگر میرود بغل دست آن قبلیها که رفتند و آنجا را کردند آنجا واینجا ماند اینجا. بگذریم. حالا هم جوان ظاهراً افسردگی گرفته و به تلخی به دنیا نگاه میکند. این تلخی را در نگاهش به خودم، گروهم و کار تخصصیمان هم میبینم. حالا قرار است من برای او توضیح بدهم و او کم کم برنامهای برای ما بنویسد که بتوانیم بخشهای تکراری و روتین کارمان را با استفاده از آن نرمافزار با سرعت و دقت بیشتر انجام دهیم و کلی در وقتمان صرفهجویی شود. بعد وقت صرفهجویی شده از این طریق را به روش مفیدتری تلف کنیم!کار شروع میشود.
جوان هر روز عصر میآید و دو سه ساعتی کنار من مینشیند و من کلیت کار گروه، روشهای انجام محاسبات، فرمولها و جدولهای فنی و نقاط حساس و کلیدی کار را برای او میگویم و او همینطور با نگاهی تلخ درست مثل کودک نابغهای که مادرش برای هزارمین بار داستان شنگول و منگول و حبه انگور را برای او بگوید و او بتواند همهچیز داستان را حدس بزند و اصلا خوشش نیاید، به من نگاه میکند.
کلا به نظر میرسد کار مهندسی به نظر او در حد مرگ خستهکننده و الکی است. اینکه دانشمند یا دانشمندانی قبلا روشها و اصول را طی دورههای کاری هیجانانگیز و خیلی باکلاس کشف کرده باشند و حالا تو سعی کنی همان روشها را به وقت و بودجه و جغرافیای اینجایی بخورانی بلکه آبی به جایی برسد، یا قطاری حرکت کند، یا ساختمانی بالا برود، به نظر او کار آدم بیکلاسهاست. تا اینجای قضیه برایم آشناست و مشکلی ندارم اما از این گذشته هی میخواهد که من به شکلی مدون و قدم به قدم مراحل کار را برای او توضیح دهم. به قول خودش الگوریتمی. که اینجا یک مشکل جدی خودش را نشان میدهد. الگوریتم یعنی چه؟ یعنی اینکه فرض کنی در یک فضای انتزاعی یک موجود که میتواند فقط حرفهای تو را به خاطر بسپارد و قادر نیست خودش سراغ مرجعی برود یا سوالی بپرسد یا خلاقیتی نشان بدهد، قرار است کاری را انجام بدهد که تا حالا تو انجام میدادهای.
لازم است گام به گام مسیر را برای او توضیح دهی و همه روشهای ممکن را که میتواند برود همراه او بروی. همه مشکلات احتمالی که ممکن است پیش بیاید را برای او بگویی و دانه دانه راهحلشان را هم به او آموزش دهی. در مسیر این گام به گام رفتن گاهی پس و پیش شدنها و این از آن نتیجه شدنهایی اتفاق میافتد که روند حل مسئله به جاهایی میرود که عرب نی انداخت. یعنی مشکلاتی خودشان را نشان میدهند که در هنگام انجام کار توسط انسان به واسطه انسان بودن انجام دهنده کار اصلاً فرصت خودنمایی نداشتند. یک جور انتقال تجربه خیلی کامل است.
اول از همه مشکل این است که من برای انجام کارهای خودم هیچ روش مدون و پله پله ندارم. کار کردنم بیشتر حسی است. از یک جایی شروع میکنم و به مقتضای شرایط آن کار بهخصوص جلو میروم و هی رفع اشکال میکنم تا پاسخ پیدا شود. انگار بیشتر نوعی ضریب هوشی انسانی آمیخته با عواطف را به کار میگیرم. بعضی بخشهای کوچک کار مرا به هیجان میآورند و خوشحالم میکنند. از بعضی دیگر خوشم نمیآید و همین خوش آمدن و خوش نیامدن به حافظهام کمک میکند که چیزی را فراموش نکنم. بعضی جاهای کار برایم خاطرات و تجربیات تلخ دارند (مثلاً یک بار آن را اشتباه رفتهام و بیآبرویی به بار آمده) و بعضی دیگر خاطرات خوش. عجیب است که اینقدر عواطف و تجربیات انسانی را در کار خودم دخیل میبینم. حالا لازم است که تک تک این عواطف و احساسات را پاک کنم و دانه دانه این تجربیات را به موجود انتزاعی فوقالذکر از طریق برنامهنویس فوقالذکر، منتقل کنم.
کار راحتی نیست. هی با برنامهنویس دعوایم میشود. هی احساس میکنم که این کار بیخودی است و به نتیجه نمیرسد. مدام دلم میخواهد از یک جایی کار آنقدر سخت شود که جوان دست از سرم بردارد و به امنیت پیشین خودم برگردم. ولی ظاهراً جوان تجربه این کار را زیاد دارد. به نظر او طبیعی است که در طول کار لاینقطع سر هم داد بزنیم و دلمان بخواهد چشم همدیگر را از کاسه دربیاوریم. هرچقدر که یک بخش کار پیچیده و غیرقابل حل میشود او خیلی آرام و طبیعی مدارکش را برمیدارد و لپتاپ به بغل بیرون میرود و فردایش با یک راهحل هرچند به ظاهر احمقانه بازمیگردد و باز روز از نو و من فعلاً مجبورم تحمل کنم. برنامه که کامل شود از خودم راضی خواهم بود.