برای فرد کار هنگامی لذتآفرین است که خصلت آفرینندگی داشته باشد و محتوای زندگی او را تشکیل دهد، بهگونهایکه با انجام آن احساس رضایت درونی کند. اما اگر انسان ناچار باشد صرفا برای تامین سوخت بدن کار کند و از انجام آن دچار شوق و لذت نشود، احساس بیگانگی از کار برای او به وجود میآید.هر زمانی که انسان از کار خود لذت نبرد و شوق خلاقیت و آفرینندگی نداشته باشد، در این حالت احساس میکند که کار میکند تا صرفا نیروی خود را در معرض فروش بگذارد، درنتیجه کار برای او جنبه یک عامل خارجی را پیدا میکند و او را از درون ارضا نمیکند.
او در این حالت نمیتواند تواناییهای خود را بهطور واقعی و ارضاکننده به اثبات برساند، درنتیجه از کار خود احساس رضایت نمیکند و ناشاد است. زمانی که انسان دچار کمکاری، تعارض و بیزاری از کار میشود بهطوریکه نهایتا به ترک خدمت او میانجامد، ممکن است این سوال پیش بیاید که چگونه این اتفاق روی داده است. «فرصت امروز» در گفتوگو با حبیب الله شاهرکنی، مدرس دانشگاه این موضوع را مورد بررسی قرار داده است.
کارشناسان عوامل متعددی را در به وجود آمدن بیگانگی از کار موثر می دانند. به نظر شما بیگانگی از کار چگونه شکل میگیرد؟
وقتی انسان به کار میپردازد، درواقع میخواهد کارایی حقیقی خود را به اثبات برساند. او در روند کار خود را میسازد و برایش زیستن، یعنی «کار کردن». به عبارت دیگر او نمیتواند احساس وجود کند مگر آنکه بتواند با انجام دادن کار توانایی خود را به اثبات برساند. این نتیجه کار است که انسان را نسبت به تواناییهای خود آگاه میکند.
بهطوریکه میتوان گفت آگاهی وی از کار به دست میآید و وقتی این کار جنبه اجتماعی داشته باشد شعور اجتماعی برای فرد حاصل میشود. گوهر آدمی که مجموعهای است از روابط اجتماعی، غرایز، اخلاق، شیوه رفتار و طرق ارتباط با دیگران محصول وجود اجتماعی اوست که با فعالیت عملی فرد، با فعالیت او در خلق ارزشهای مادی و معنوی و با خلق جهان به معنی واقعی شکل می گیرد.
با توجه به آنچه که اشاره کردید باید چه شرایطی به وجود بیاید تا یک فرد از کار خود لذت ببرد و چه زمانی این موضوع محقق می شود؟
برای فرد کار هنگامی لذتآفرین است که خصلت آفرینندگی داشته باشد و محتوای زندگی او را تشکیل دهد، بهگونهایکه با انجام آن احساس رضایت درونی کند. اما اگر انسان ناچار باشد صرفا برای تامین سوخت بدن کار کند و از انجام آن دچار شوق و لذت نشود، احساس بیگانگی از کار برای او به وجود میآید.
اشاره کردید که برای فرد کار هنگامی لذتآفرین است که خصلت آفرینندگی داشته باشد و محتوای زندگی او را تشکیل دهد. به عقیده شما چه زمانی فرد احساس بیگانگی از کار میکند؟
هر وقت انسان از کار خود لذت نبرد و شوق خلاقیت و آفرینندگی نداشته باشد، در این حالت احساس میکند که کار میکند تا صرفا نیروی خود را در معرض فروش بگذارد، درنتیجه کار برای او جنبه یک عامل خارجی را پیدا میکند و او را از درون ارضا نمیکند. او در این حالت نمیتواند تواناییهای خود را بهطور واقعی و ارضاکننده به اثبات برساند، درنتیجه از کار خود احساس رضایت نمیکند و ناشاد است. در چنین شرایطی نیروی فکری و بدنی او به جای تکامل یافتن، رو به زوال میگذارد.
جسمش احساس خستگی میکند و نیروی فکریاش دچار اختلال میشود، بنابراین، فرد خود را خارج از کارش احساس میکند، چون جنبه اجبار دارد و نه از روی میل و علاقه، انجام این کار نه برای ارضای نیازهای درونی که صرفا برای ارضای نیازهای خارجی است، در چنین شرایطی، نتیجه کار او امتداد خواستهای درونی او نیستند، بلکه عناصر غریبه و مزاحمی هستند که هستی خود را بر انسان تحمیل کردهاند و وقتی انجام چنین کاری مطلق شود موجب جدایی و بیگانگی انسان از خواستهای درونیاش میشود و به این ترتیب با خود بیگانه میشود که میتوان این حالت را «از خود بیگانگی» نامید.
از این لحاظ، بیگانگی در صورتی پیش میآید که انگیزه کار نه «نیازهای درونی» بلکه «نیازهای بیرونی» او باشد. یعنی وقتی که انسان ناچار باشد برای ادامه حیات کار خود و در واقع «خویشتن خود را» مانند کالا بفروشد.
اگر بخواهیم کمی ملموستر «بیگانگی از کار» را بیان کنیم چگونه میتوانیم آن را شرح دهیم و چه عللی در آن موثر هستند؟
بنده سعی کردهام علل «بیگانگی از کار» را در 20مورد توضیح دهم که در ادامه میخواهم آنها را بگویم. علت اول اینکه در وهله نخست انسان استعدادهایی دارد که بهرهگیری صحیح از این استعدادها شوق کار کردن در او را تقویت میکند ولی متاسفانه در بسیاری از سازمانها افراد، متناسب با استعداد و مهارتهای خود به کار گماشته نمیشوند که نتیجه آن بیعلاقگی فرد نسبت به کار محوله است.
علت دوم اینکه هرکسی که به کاری مشغول میشود، هدف اولیه او تامین نیازهای مادی زندگی است.چنانچه درآمد و مزایای حاصل از کار، نیازهای مادی فرد را تامین نکند و در مقابل کار انجام شده، حقوق و مزایای مناسب پرداخت نشود، از کار دلسرد میشود خصوصا اگر در یک سازمان، حقوق و مزایا نه براساس عدالت بلکه بر مبنای تبعیض بین افراد توزیع شود.
علت سوم اینکه هر فرد به لحاظ شئون اجتماعی دارای شخصیت قابل احترامی است و یکی از بالاترین عواملی که میتواند حس اعتمادبهنفس را در فرد برانگیزد، کاری است که انسان با انجام آن، احساس احترام و مفید بودن میکند. لذا تحقیر انسانها در محیط کار به هر شکل ممکن، آنها را نسبت به سازمان و کار محوله بدبین میسازد.
علت چهارم اینکه شوق پیشرفت و ارتقا و داشتن غنای شغلی، تصویر خوشایندی از کار و سازمان برای فرد به وجود میآورد، چنانچه افراد ملزم به درجا زدن و توقف باشند، کمکم کار برای آنها یکنواخت و سازمان برایشان کابوسزا خواهد شد.
علت پنجم اینکه وجود دیوانسالاری عریض و طویل که موجب فاصلهگیری بیش از حد مدیریت سازمان از سایر کارکنان میشود، احساس همدلی و دلسوزی کارکنان را خدشهدار میسازد و به ایجاد دو قطب متضاد در سازمان منجر خواهد شد.
علت ششم اینکه استفاده بیش از حد از نمادهای برتری مدیریتی همچون اتاق مجلل، اتومبیل گرانقیمت، حقوق هنگفت، پذیراییهای بیحساب و کتاب و از این قبیل، در صورتی که سایر کارکنان از این مزایا برخوردار نباشند، آنها را نسبت به مدیریت بدبین و حساس میکند بهطوریکه آنان ثمره زحمات خود را توسط مدیریت سازمان به یغما رفته تصور خواهند کرد.
علت هفتم اینکه نظارت مستقیم و تحکمآمیز که به صورت عریان به کنترل افراد میپردازد باعث میشود که کارکنان، محیطکار را همچون زندانی بیابند که ساعات پایان کار، زمان آزادی آنهاست. علت هشتم اینکه ساعات کار طولانی (فراتر از آنچه در قانون پذیرفته شده است) موجب خستگی بیش از حد کارکنان میشود و آنها را نسبت به کار دلزده میکند.
علت نهم اینکه مشارکت نداشتن کارکنان در تصمیمگیریها و تحمیل تصمیمات از بالا، بهخصوص اگر تصمیمی در مورد خود آنها باشد احساس شیءگونه بودن را در افراد بهوجود میآورد.علت دهم اینکه عدم رعایت ضوابط از قبل تعیین شده و سلیقهگرایی بیش از حد، طوری که تصمیمات را بیش از آنکه قاعدهمند کند تابع هوا و هوس مدیران سازد، افراد را بلاتکلیف نگاه میدارد و ممکن است در قبال یک مسئله واحد، در زمانهای متفاوت تصمیمات متفاوت اتخاذ شود.
علت یازدهم این است که امکان ندادن به کارکنان برای اشتباه کردن و یادگیری از اشتباهات به گونهای که قدرت ریسک، نوآوری و بروز استعدادها از افراد سلب شود، آنها را به حالت محافظهکاری خواهد کشاند.علت دوازدهم عدم انتخاب شایسته سرپرستان و گماردن افراد غیرمنطقی به شغلهای سرپرستی این امکان را بهوجود میآورد که سرپرست غیرشایسته بهراحتی موجب دلزدگی افراد از کار شود.
علت سیزدهم این است که کتمان شایستگیهای کارکنان بهطوریکه کارهای برجسته آنها همواره به نام «مدیر» مطرح شود و عدم تشویق افراد به خاطر فعالیتهای ثمربخش آنها، افراد را از ارائه نوآوری و انجام کارهای فوقالعاده دلسرد میکند.علت چهاردهم این است که بیتوجهی نسبت به پیشنهاداتی که کارکنان برای بهبود فعالیتها و شرایط کاری سازمان ارائه میدهند آنها را از طرح پیشنهادات باز میدارد و آنها از اینکه در تعالی سازمان نقش داشته باشند ناامید خواهند شد.
علت پانزدهم این است که سهیم نبودن کارکنان در موفقیت و منفعتهای سازمان موجب میشود که آنها درخصوص سود و زیان سازمان بیاعتنا باشند و برایشان موفقیت یا عدم موفقیت سازمان بیاهمیت باشد. علت شانزدهم این است که روزمرگی و عدم وجود چشمانداز روشنی از اهداف و برنامههای سازمان، افراد را نسبت به آینده سازمان سرخورده میکند.
علت هفدهم وجود تنش و اضطراب مداوم در محیط کار است که افراد را دچار فرسایش قوا و روحیه میکند.علت هجدهم این است که عدم وجود امنیت شغلی و تهدیدهای پیدرپی ترک خدمتهای فراوان، محیط سازمان را ناامن و کارایی و امید به آینده شغلی را تقلیل خواهد داد. علت نوزدهم ملزم بودن افراد به انجام فعالیتهای یکنواخت و بدون چالش و تکرار آنها بهطور روزانه است که آنها را دچار رخوت و سستی میکند و از پویایی باز میدارد.
علت بیستم هم این است که عمل نکردن به تعهدات و وعدههایی که به کارکنان داده شده است موجب میشود افراد احساس کنند فریب خوردهاند و در نتیجه وفاداری خود را نسبت به سازمان از دست بدهند.این عوامل بیستگانه، شایعترین عواملی است که افراد را نسبت به سازمان بیگانه میکند و اغلب موجب «از خود بیگانگی» کارکنان خواهد شد.
قاعدتا بیگانگی از کار و عدم رضایت شغلی تبعات و پیامدهایی را به دنبال دارد. به نظر شما بیگانگی از کار چه عواقبی را در پی دارد؟
وقتی بیگانگی از کار روی میدهد، کار به یک عامل خارجی تبدیل میشود و بهوجود ذاتی فرد تعلق ندارد و آدمی هیچ نوع رضایت خاطر در کارش نمییابد و کار جنبه اجباری و خستهکننده پیدا میکند بنابراین، فرد فقط در خارج از کارش خود را مییابد و وقتی سرکارش است خارج از خودش است. لذا به جای خرسندی احساس رنج میکند، نهتنها انرژی جسمی و ذهنی خود را آزادانه رشد نمیدهد، بلکه در عوض جسم خود را فرسوده و ذهن خود را زائل میسازد.
او هنگامی آسایش دارد که کار نمیکند و هنگامی که کار میکند احساس آسایش ندارد. چون کارش از سر اختیار نیست، بلکه کاری اجباری است این کار به عنوان هدفی در خود پدیدار نمیشود، بلکه در خدمت دستمزد است. فعالیتی خودجوش و آزاد نیست، بلکه ابزاری است برای ادامه حیات جسمانی، این فعالیت بیانگر از دست دادن خویشتن خویش و جوهر وجودی خود برای حفظ وجود فیزیکی است. این کار به کس دیگری تعلق دارد و برای تامین خواستهای دیگری انجام میشود. در نتیجه فرد نه به خود که به کار تعلق دارد، کاری که در خدمت اهداف فرد یا افراد دیگر است، کاری که مشوقی در او برنمیانگیزد.