نمیدانم افسانههایی است که در موردش میگویند، هیبت و قد و هیکلش است، لباس شیک و گرانقیمتی است که به تن دارد یا نگاههای ترسناک و متهمکنندهاش...
یکی از سه بنیانگذار شرکت. همان که بالاخره نفهمیدیم آن یکی بنیانگذار شرکت را از مرگ نجات داده یا نه. هرچه که هست من بند را آب میدهم. از در آسانسور که تو میآید با صدای رگهداری سلام میکند. سرم را بالا میآورم و میبینم اوست. درجا خودم را میبازم و احساس میکنم همین الان است که با یک نگاه به رخسارهام پی به سر ضمیرم ببرد و بفهمد چه مدیر بهدردنخور و بیکارهای هستم و چقدر به درد این شرکت معظم نمیخورم، بعد هم بدهد سبیلم را دود بدهند و تحتالحفظ تا در خروجی شرکت مشایعتم کنند و آنجا هم یک اردنگی با کات توی پا نثارم کنند و برو آنجا که ترا منتظرند. واقعا نمیدانم چرا اینقدر میترسم. سریع جواب سلام میدهم و از حالت آزادباش به وضعیت خبردار درمیآیم. دکمه طبقه موردنظرش را میزند و دست راستش را روی دست چپش میاندازد و میگیرد جلوی شکمش و چشم میدوزد توی چشمم. یک انگشتر کتیبهای مشکیرنگ دراز با رکاب نقرهای براق توی انگشت کوچک دست راستش دارد.
- خب چه خبر؟
- هیچی آقای مهندس. سلامتی، مشغولیم.
- چطوره کار و بار؟ راضی هستین از رُل جدیدتون در شرکت؟
- بله بله، خیلی خوبه، خیلی راضیام. اوایل یه سختیایی داشت، ولی کم کم دارم جا میافتم. ممنون.
- که اینطور. خوشحالم.
(چند لحظه سکوت برقرار میشود. نمیدانم چرا احساس وظیفه میکنم که سکوت را بشکنم)
- راستی جناب مهندس اون قرارداد بود که به مشکل خورده بود، اونم حل شد، دیگه در جریان هستین حتماً.
- منعقد شد قرارداد؟ دوستان بازرگانی همکاری کردن باهاتون؟
- بله بله، کاملا همکاری مجدانه کردند. البته خب نهایتا با یهکم قیمت بیشتر از توافق اولیه شد. در جریان هستین حتماً.
(براق میشود)
- بالاتر بردن قیمتو؟ چرا قبول کردین؟ کی قبول کرد؟
(آسانسور به طبقه مورد نظر من میرسد که جرأت نمیکنم پیاده شوم!)
- خیلی مفصل بود آقای مهندس، چندین جلسه رفتیم، گفتن شما در جریان هستید. نمیشد دیگه کمتر از اون قیمت بست. نوسان دلار و اینا... میگفتن...
- کی گفته من در جریانم؟ هِدِ بازرگانی گفت؟
- نه نه، بازرگانی نبود.
- کی بود؟ کی گفت؟
- نمیدونم والا مهندس، من از یکی تو اون جلسه شنیدم، یعنی اون جلسات آخری بود فکر کنم، شایدم نگفتن من یادم نیست، حضور ذهن ندارم شاید خیال...
- (دینگ! آسانسور به طبقه مورد نظر او میرسد و حین پیاده شدن میگوید:)
- حالا پیگیری میکنیم. خیله خب.
(پیاده میشود)
سرجایم یخ میزنم. عجب دستهگلی به آب رفت. برای چه سکوت را شکستم؟ سکوت به آن خوبی چش بود؟ بلافاصله حرف رییس توی ذهنم طنین میاندازد:
- یادت نره بچه، فعلا این افزایش قیمته رو خودمون میدونیما. اگه به اینا بگیم مخالفت میکنن کار یه سه چهار ماه میخوابه بعد دوباره با همین قیمت یا بالاتر باید قرارداد ببندیم. بیخودی گندهاش نکنیم. فهمیدی؟ هان؟ ملتفتی؟ بند و آب ندیا! جوونی نکنی، حواست هست؟ خودم کم کم حالیشون میکنم. تو کار نداشته باش.
گمانم وقتی بفهمند هم هد رییس دود کنه هم هد بازرگانی به قول این آقای مهندس.