داستان افرادی که در مسیر زندگی شان به موفقیت رسیده اند همیشه مورد توجه جامعه بوده و هست. نوع نگاه شان به حوادث زندگی و شکست ها، موفقیت ها، خانواده و تلاش های شبانه روزی و سختکوشی شان نیز می تواند الگوی مناسبی در ذهن مخاطب شکل دهد؛ الگویی که مخاطب بتواند مسیر خود را مانند آنها تعریف و تعیین کند. بر همین اساس، در سراسر جهان همیشه متونی در قالب کتاب منتشر می شود و به خوانش روش افراد موفق می پردازد. انتشار و دیده شدن جنبه های گوناگون زندگی این افراد هدف ارزشمندی است که در ستون «پاورقی» به آن می پردازیم. انتشار این جنبه ها حاوی اطلاعات ارزشمندی است که می تواند در زندگی اقتصادی-اجتماعی مردم اهمیت بسزایی داشته باشد...
پاول و گلارا جابز 17 سال قبل حین پذیرش من به عنوان فرزندخوانده تعهد داده بودند که مرا به کالج خواهند فرستاد. در طول سالها پول لازم برای تحصیل من در کالج را هم فراهم کردند.
البته چندان زیاد نبود ولی در زمان فارغالتحصیلی از دبیرستان کافی بود. در آن دوران خیلی خودسر شده بودم. کار برای پدر و مادرم سخت شده بود. مثل بچهها لج میکردم و میگفتم که به کالج نمیروم. با خودم میگفتم که «بیخیال کالج، شاید به نیویورک بروم» اگر آنطور که فکر میکردم میشد احتمالا دنیای امروز خیلی متفاوتتر از آنچه هست، میشد. خبری از اپل نبود و استیو جابز هم آن کسی که حالا هست نمیشد. در برابر اصرار پدر و مادر رفتار منفعل و پرخاشگرانهای داشتم.
رفتن به کالجهای ایالتی را با اینکه خیلی به صرفه بود نپذیرفتم. حتی به استندفورد هم نظر نداشتم. دانشگاه استندفورد با آن نام و رسم درست در بالای جاده منتهی به محل زندگی ما بود. احتمالا اگر به آنجا میرفتم مستمری تحصیلی و یک شغل اداری مادامالعمر گیرم میآمد. دانشجوهای استنفورد از قبل شغلشان را انتخاب کرده بودند، ولی من به دنبال چیزی به مراتب جذابتر بودم. پایم را در یک کفش کردم که فقط به کالج رید میروم.
کالج خصوصی هنرهای آزاد در پرتلند و یکی از گرانترینها در کشور. در برکلی مهمان وازنیاک دوستم بودم که پدرم تماس گرفت تا خبر وصول نامه موافقت کالج رید را بدهد.
پدرم خیلی سعی کرد تا من را از رفتن به آن کالج منصرف کند. میگفت که هزینههای آنجا خیلی بیشتر از استطاعت آنهاست، اما من شوخی نداشتم. اگر به کالج رید نمیرفتم قطعا به هیچ جای دیگر هم نمیرفتم.
راهی جز تسلیم برای خانوادهام باقی گذاشته بودم. کالج 1000 دانشجو بیشتر نداشت. یعنی نصف دبیرستان من و به خاطر سبک زندگی آزادش معروف بود؛ سبکی که به طرزی پیچیده با معیارهای آکادمیک و برنامههای درسی سختگیرانه در هم آمیخته بود. خانوادهام برای ثبت نام من تا پرتلند آمدند، اما من اجازه ندادم که تا کالج همراهیام کنند. حتی از گفتن کلمه «ممنون» و «خداحافظ» هم خودداری کردم.
اصلا نمیخواستم کسی بداند پدر و مادری دارم. بیشتر دوست داشتم مثل بچه یتیمها راه بیفتم با قطار دور کشور را بگردم و یک ناکجاآبادی پیدا کنم که در آن خبری از ارتباطات و جاده و خاطرات نباشد. رفتاری که با پدر و مادرم داشتم یکی از اشتباهات تاسفبرانگیز زندگیام بود. نفهم بودم و احساساتشان را جریحهدار میکردم که نباید میکردم. از هیچ کاری فروگذار نکردند تا من به خواستهام برسم و من آنها را از خودم راندم.
در اواخر سال 72 میلادی یعنی نخستین سال کالج من، فضای دانشگاهها تغییر محسوسی را تجربه کرد. دل مشغولیهای جنگ دولت در ویتنام و مسائل مرتبط با آن داشت فروکش میکرد. تحرکات سیاسی در کالجها رنگ باخت و کمکم بحثهای آخر شب دانشجویان در خوابگاهها به سمت علایقی از جنس خودشناسی پیش میرفت. من در آن دوران بهشدت تحتتاثیر کتابهای معنوی بودم. فضای آن دوران عمیق بود و من و بسیاری از دوستان را متحول کرد.