زندگی کردن یعنی نخستین تعبیر از حق انسانی. انسان وقتی نخستین بار به دنیا میخندد تا روزی که نفسهایش به مرگ سلام میکند به هر بهانهای به زندگی چنگ میزند و میخواهد هنوز در دنیا قدم بزند. اینجاست که آرزوها دوباره سر زخمهایشان باز میشود. تمام حسرتها تازه میشوند و هر کار نکردهای برای آدمها رنگ زندگی میگیرد. انسان وقتی واژه سالمند را یدک میکشد انگار دوباره میخواهد به زندگی سلام کند. کمتر سالمندی در دنیا آرزوی دیدن مرگ را دارد، گویا دوباره شادابی زندگی و امید و عشق در دلشان روییده و میخواهند تمام دنیا را فریاد بزنند. اما دست طبیعت دیگر آنها را نمیخواهد. آنان فکر میکنند دنیا تمام شده و به آخر خط رسیدهاند! اما سالمندان حتی صدایشان بیهیچ حرکتی شکوهی از انسان دارد که در اوج جوانی هیچکس نمیتواند داشته باشد. آنها برکت حضور انسانند.
پایان یک دنیا تجربه و خاطره و یاد. عشقها و فراقها و داغها و شادیها. آنچه آنها در دل و یادشان هست با رفتنشان پاک میشود و چه تلخ که گاهی همه چیز از یاد خودشان هم میرود. همین که این کولهبارهای خاطره از میان ما پرواز کنند تازه جای خالیشان قد میکشد و درد نبودنشان سوزن به چشمهای ما میزند. دیگر از اینجا نمیشود گرهی از دلهایشان باز کرد و فهمید چقدر تنها بودند و چقدر دلشان میخواسته ما آنها را بیشتر ببینیم. خیلی از سالمندان رها شدهاند در خانههای مخصوص و کسی سراغی از آنها نمیگیرد. دلتنگیهایشان قدر دنیاست و سکوتشان به عمق دریا. همیشه در چشمهایشان انتظار قدم میزند و خیس میشود. در هر محله و کوچه و پس کوچهای که قدم بگذاریم بالاخره یکی، دو خانه و سرای سالمندان پیدا میشود؛ خانههایی که برای ما تنها یک تصویر است و برای آنها که لحظهلحظههاشان را آنجا ورق میزنند یک زندان بیمیله.
خیلی از مهمانهای این خانهها شاید هر روز هم ملاقاتکننده داشته باشند اما همین که برای خوردن و خوابیدن و زندگی کردنشان دیگران تصمیم میگیرند یعنی غمگینند، یعنی نیازمند شادی و محبتند. کاش هر کدام از ما که میتوانیم یک روز برایشان وقت بگذاریم دستشان را بگیریم و چند ساعت در پارک کنارشان بنشینیم بگذاریم بدانند زندگی همین چند خط آخر نیست، زندگی شاید هنوز در دلهای آنها زنده باشد. گاهی همین لحظههایی که فراموش نمیشوند آنها را یک عمر جوان میکند. کاش بدانیم سالمند پایان خط دنیا نیست.
* روزنامه نگار