درمیان همه سنتها و آداب و رسومی که در دنیا وجود دارد شاید بتوان گفت «ازدواج» یکی از عاشقانهترین آنهاست. مردم زمانی به ازدواج فکر میکنند که تپشهای دلشان بلندتر شده و روحشان برای یکی شدن با دیگری بیتاب است. در کشور ما اکثر مردم برای رسیدن به این هدف رویایی تا بالای شانههایشان زیر بار قرض میروند اما شیرینی و لذت یکی شدن و رسیدن به معشوق آنها را امیدوار میکند. حالا اگر همین قصه عشقی را از زاویهای دیگر ببینیم بوی نفرت و تلخی و حسرت در آن موج میزند. راه دوری نمیرویم در همین سرزمین پهناور چهار فصل خودمان اتفاقاتی در رگهای جامعه میدود که باورش دردناکتر از هر حادثهای است.
نگاهی گذرا به آماری که یک سال پیش منتشر شده گویای این درد سیاه جامعهای است که موج روشنفکری و مدرنیته در آن سهمگین و مهیب است. فارغ از اینکه اینگونه ازدواجها عواقب خطرناک روحی و روانی برای دخترکان دارد اما گاهی فضای ناسالم خانوادهها باعث تن دادن به این وضع میشود و بهنوعی از چاله به چاه افتادن این بچههاست. با این حال در گوشه گوشه سرزمین ما دخترکان بیپناه مجبور به ازدواجهایی اجباری و وحشتناک میشوند که در پی بسیاری از آنها حادثهای تلخ خوابیده و روزی سر از زمین بیرون میآورد. «براساس آمار ارائه شده فقط در سال 1393، 40هزار و 404 دختر کمتر از 15سال در ایران به اجبار ازدواج کردهاند.»
اینجا یعنی شروع فاجعه. دخترکی که هر شب از ترس مرد بزرگسالی که نام همسرش را دارد هنوز عروسکهایش را بغل میکند و در تنهایی برای آنها قصه میگوید چطور میتواند مفهمومی از عشق را به جامعه ارائه دهد. چطور میتواند بفهمد که مادر شدن چه رخداد باشکوهی است در حالیکه هنوز خودش برای آغوش مادرش بیتاب است. کودکان و دخترکان این سرزمین گاهی قربانی افول فرهنگ میشوند و پدران و مادران بیرحم از آنها قاتلان و خلافکاران سالیان بعد را میسازند. وقتی دختری که هنوز کودکی را مزه نکرده پای سفره عقد مرد میانسالی مینشیند، فردا برای رسیدن به آنچه نامش عشق ِاز راه رسیده است، تن به هر جنایتی میدهد. در کشور ما که خونینترین اختلافات بر سر روشنفکرتر بودن مردم است، حضور چنین قصههایی زخم میزند بر پیشانی فرهنگی که ادعایش گوش دنیا را پاره کرده. حالا گناه این دخترکان ما چیست؟
* روزنامه نگار