خیلی وقتها که در خانه نشستهاید و هوس یک غذای حاضر و آماده داغ به سرتان بزند میتوانید گوشی تلفن را بردارید و به نزدیکترین رستوران محل زنگ بزنید و خلاصه تا چند دقیقه بعد غذای دلخواهتان را در منزل تحویل بگیرید. خب چه چیزی از این بهتر؟ درست است که کمی هزینههایش برای اقشار خاصی از جامعه گران تمام میشود و به اصطلاح غذای بیرون خوردن در هر شرایطی خیلی صرف نمیکند، اما گاهی بدنیست نگاهی جدیتر به این پیکهای موتوری که برایمان غذا میآورند بیندازیم و حتی از آنها بپرسیم چطور شد که پیک موتوری رستوران شدند و برای مردم غذا میبرند. کافی است در گوشه و کنار این شهر که رستوران مثل قارچ از دلش بیرون زده چرخی بزنیم و نیمنگاهی به جلوی در این مغازهها بیندازیم. چندین موتور با جعبهای در پشت که برای حمل غذا تعبیه شده و عدهای پسر و مرد جوان و میانسال که اکثرا مشغول گفتوگو و سیگار کشیدن هستند، تصویری است که بسیار زیاد دیده میشود.
حالا اگر هوا سرد باشد و برف و باران امان خیابان را بریده باشد شاید در گوشهای از رستوران بتوان برای این چند نفر جایی پیدا کرد. اکثر آنها از شهرستان به تهران کوچ کردهاند و امید و رویای زندگی بهتر در نگاهشان میدود. یکی از جوانترینهایشان که در یک شب بارانی او را دیدم به من گفت: «مدت زیادی نیست این کار را پیدا کردم، دنبال کار میگشتم در روزنامه که چشمم به این آگهی افتاد، چون عاشق موتورسواری بودم آمدم و قبولم کردند. من به عشق موتورسواری این کار را میکنم. ولی آنقدر که فکر کنید کار مورد علاقهام نیست.»
همکار دیگرش که سن و سال بیشتری دارد نهتنها رضایتی از کارش ندارد بلکه میگوید: «از صبح تا شب و در سرما و گرما باید جلوی این در بنشینیم تا نوبت ما بشود و غذا برای مردم ببریم، تازه مگر چقدر به ما حقوق میدهند...»از همه اینها که بگذریم خطراتی که درپی رفتوآمد این جوانها در این شهر بیترحم تهدیدشان میکند خود سختی این کار را زیادتر کرده است. محمد جوان دیگری است که به گفته خودش در شرف بازنشستگی است؛ 10 سالی است سابقه کار دارد و تا امروز همه جور رستورانی را دیده. خودش میگوید: «والا چه بگویم، کار پرخطری است، همین هفته پیش یکی از همکاران ما سر راه برای بردن غذا تصادف کرد، هم کارش را از دست داد و هم در بیمارستان بستری شده، الان در کماست و معلوم نیست چه بر سر زن و بچهاش میآید.»این شکل اتفاقات برای همه این جوانها زنگ خطر است، اما داغ بیکاری و آرزوی ساختن یک زندگی بیدردسر بار سنگینتری است که بر شانههای آنها سنگینی میکند. «چارهای نداریم، باید خرج زن و بچه را بدهیم. کار بهتری برای ما نبود، مجبور شدیم پیک موتوری شویم. خدا رو شکر راضی هستم.» این پاسخ مردی است که از همه پیکهای دیگر مسنتر است. جوانکی که از شهرستان آمده و دلش را در ولایت جا گذاشته، میگفت: «از وقتی با دختر خالهام شیرینی خوردیم دنبال کار بودم.
در شهر خودمان کار خوبی نبود، گفتم بیایم تهران پولی جمع کنم و برگردم به ولایت خودم. اینجا هم این کار را پیدا کردم، جای خواب هم دارد.» او از کارش راضی است؛ آنقدر ساده و بیریا غذای سفره مردم را میبرد که آدم نگران پاکی روحش میشود. او پیک یک رستوران خلوت و کوچک بود. دوست و همراهش که ظاهرش را خیلی فانتزی درست کرده میگفت: «از وقتی به این رستوران آمدم خیلی راضیام. جای قبلی که بودم خیلی کارشان کم بود، آخر هم بدون حقوق و مزایا ما را مرخص کردند، اما اینجا حقوقش خوب است، تازه بعضی از مردم هم به ما انعام میدهند.»آنها که میروند با خودم فکر میکنم که شغلی این چنین پرخطر که هر رفتش شاید آمدی نداشته باشد، با این همه برخوردهای ضد و نقیض مردم در خانهها وقت تحویل گرفتن غذا، تا چه حد میتواند در شهر شلوغی مثل تهران مفید باشد. اصلا اگر این پیکهای موتوری رستورانها نبودند و این شغل ایجاد نمیشد این شوالیههای جوان باید دنبال چه کاری میرفتند؟