به توس میرسم، سرزمینی که در کنار شهرهایی چون تابران و رادکان و مراقبه، روزگاری بزرگ دشت مرو محسوب میشد و در بستر کشفرود که اکنون تنها نامی از رود را با خود دارد، مرا به روزگاری میبرد که بزرگمردی در آن بالیده است. آرامگاه فردوسی در قریهپاژ، که زادگاه وی است، در تقاطع جاده کارده به کلات نادری و ۱۵کیلومتری شمال شهر مشهد، مقصد اصلی سفرم است. با پدیدار شدن سواد باره توس، ناخودآگاه یاد این رباعی خیام میافتم:
مرغی دیدم نشسته بر باره توس/ در پیش نهاده کله کیکاووس
با کله همی گفت که افسوس افسوس/ کو بانگجرسها و کجا ناله کوس
هنوز حال و هوای رباعی خیام را با خود دارم که میبینم در سرای فردوسی گام بر میدارم و آرامگاهش روبهرویم قد برافراشته است. مردی از دیار توس، چگوری در بغل دارد و آهنگهایی جانفزا را که رنگ و بویی بومی و محلی دارد، مینوازد. گویی نه برای امرار معاش، بلکه برای بردن بازدیدکنندگان بههزار سال پیش در زیر آن درخت نشسته است، نمیدانم میتوانم از گوش دادن به این نوا دل بکنم یا نه! اما نیرویی مرا به جلو سوق میدهد و همچنان که نوای چگور از پشت سر مرا به خود میکشد، مجسمه فردوسی در وسط حوضی پر از آب، مرا به خود میخواند. فرزند جاویدان آبها. این اندیشه در آب زیستن و از آب برآمدن منجیان ایرانی هم داستانی شگرف است. سوشیانت در آب، اوشیدر و اوشیدرماه در آب و حال فردوسی این منجی آخرین فرهنگ ایرانی هم در آب. به هر روی باز برمیگردم به تاریخ و یاد سخنان نظامی عروضی در کتاب چهار مقاله به ذهنم هجوم میآورد که قدیمیترین منبعی است که از آرامگاه فردوسی سخن گفته است: پیکر فردوسی در حالی از دروازه رزان خارج میشد که به حکمی آن را برگرداندند و فردوسی در محل زندگی و در باغ شخصی خودش، پشت دروازه رزان که هماکنون نیز خرابههای آن پابرجاست، دفن شد. آرامگاه فعلی فردوسی نتیجه زحمات ایراندوستانی است از جمله محمدتقی بهار که بانی ساخت این آرامگاه شد. البته از دوره قاجار سنگ بنای آن گذاشته شد و در سال 1313 همزمان با کنگره فردوسی، افتتاح شد. به ظاهر آرامگاه که نگاه میکنم، ناخودآگاه به یاد آرامگاه کورش میافتم، میگویند طراح این بنا، آقای طاهرزاده بهزاد است که این طرح را برای آرامگاه فردوسی پیشنهاد داده بودند و سرانجام نیز به همت مهندس سیحون به انجام رسید و دستان هنرمند ابوالحسن صدیقی آن را تراشید.
محو تماشای مجسمه فردوسی هستم که پیشقراول آرامگاه میآید. میتوان ساعتها مقابل این حوض پر آب ایستاد و به مجسمه که اکنون برای من خود فردوسی شده است، خیره شد و با او به زبان شاهنامهاش گفتوگو کرد. با خود میگویم ذهن و دستان استاد ابوالحسن صدیقی، چقدر با فردوسی دمساز بودهاند که توانستهاند اینگونه این تندیس را برای تماشاگر باورپذیر کنند و اینگونه یقین میکنم که این تندیس، خود فردوسی است و با کسب اجازه از وی، پا در منزلش میگذارم.
روبهروی آرامگاه میایستم، شرح حال استاد، از زبان خود استاد بر دیواره بنا نقش بسته است: به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه برنگذرد و در ادامه شرح حال شاهنامه ابومنصوری و همت فردوسی در جمعآوری و به نظم کشیدن کتاب مذکور و دیگر منابع آمده است: یکی نامه بد از گه باستان/ فراوان بدو اندرون داستان و... که بنا بر روایت فردوسی، پهلوانی دهقاننژاد همت به جمعآوری آن میگمارد و در دیوارههای دیگر بنا نیز ادامه مییابد تا به آنجا میرسد که: نمیرم از این پس که من زندهام/ که تخم سخن را پراکندهام
صدای فردوسی در گوشم است که از پلههای آرامگاه پایین میروم و ناگهان نقش دیوارهای آنجا مرا در بین خطوط و ابیات شاهنامه رها میکند و به قول شفیعی کدکنی تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا... نقشبرجستههایی از زادن زال، سیمرغ، ازدواج با رودابه و تولد رستم و از پس آن هفتخان رستم را میبینم: کشتن اژدها و زن جادوگر، نبرد با دیو سپید که سرانجام با یاری خواستن از یزدان پاک، دیو وارونه را سرنگون میکند. اکنون روبهروی مزار فردوسی ایستادهام: این مکان فرخنده، آرامگاه سراینده داستانهای ملی ایران، حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی است که سخنان او زندهکننده ایران و یادش در دل مردم این سرزمین جاویدان است و دیدن این محل دنیا دنیا میارزد.