ژنتیک و شغل؛ آدمها علاوه بر کد ژنتیکی و اثر انگشتشان فاکتورهای دیگری هم دارند که میتواند آنها را از هم متمایز کند. بعضی از این فاکتورها مختص خودشان است و از فردی به فرد دیگر متفاوت است، مانند شغل انسانها. شغل هر فرد در یک جامعه تعیینکننده سبک زندگی افراد نیز هست. اینکه چگونه بپوشی، در چه رستورانی غذا بخوری، برای تفریح به کجا سر بزنی و مقصد سفرهایت کجا باشد و... درآمد و اقتصاد و مدیریت اقتصادی هر فرد تاثیر مستقیم در سبک زندگی وی دارد.
از این رو در این شماره از قاب اقتصاد در پرونده ای تحت عنوان «ژنتیک و شغل» به سبک زندگی مردمی پرداختهایم که با آنها شاید در طی روز بیشتر سر و کله میزنیم... روایت یک راننده تاکسی، یک پیک موتوری، یک کاسب و مغازه دار... در کنار نگاه یک نویسنده به زندگیاش که با کلماتش درآمدزایی میکند و با کلمه زندگی میکند به همراه نگاه یک جامعهشناس اطلاعاتی در مورد سبک زندگی و نسبتش با شغل ما آدمها به ما میدهد. آدمهایی که شاید هر روز از کنارشان عبور میکنیم اما نگاه دقیقی به تفاوتهایی که با ما یا دیگران دارند نمیاندازیم.
***
آفتاب زده، نزده از خانه میزنم بیرون. مهرشهر کرج خانه دارم و محل کارم تجریش است؛ پیک موتوری. با مترو میآیم صادقیه و از آنجا هم باید یکساعتونیم توی راه باشم تا برسم به ایستگاه تجریش. شانس بیاورم پلهبرقی ایستگاه کار کند وگرنه همان اول صبحی نصف جانم برای رسیدن به خیابان هدر میرود. چند سالی هست که با موتور کار میکنم. اوایل مسافرکشی میکردم و حالا شدهام پیک. آنموقع برای خودم کار میکردم و حالا برای مردم. هرچند سر و سامان پیدا کردم. شغل سختی است. توی گرما و سرما، روی موتور اینور و آنور میروم و جانم را گذاشتم کف دستم. آن هم توی خیابانهای تهران. هر روز صبح که از خانه بیرون میزنم، احتمالش هست که شب خبرم را بیاورند برای زن و بچهام.
روزی نیست که پلیس راهنمایی و رانندگی جلویم را نگیرد، یک روز به خاطر کلاه کاسکت و روز دیگر برای سرعت زیاد و رفتن توی پیادهرو. حق هم دارند، اما اگر این کارها را نکنم نمیتوانم بستهها را بهموقع برسانم. مردم توقع دارند رأس ساعت و ثانیه بستهشان را دریافت کنند. انگار خودشان این روزها توی خیابان نیستند و گرفتار ترافیک و شلوغی و تصادف و... نمیشوند.
موتورم قدیمی است. از آن سیجیهای اواخر 70. زیاد خراب میشود و مجبورم همیشه کنار خیابان نگهدارم و موتورش را پیاده کنم. همیشه خدا دستانم سیاه است و لباسهایم هم کموبیش رنگوبوی روغن دارند. خب مردم باید درک کنند، مثلا بسته را میبرم در خانه و منتظر میمانم، طرف میاد دم در و وقتی سر و وضعم را میبیند اخمهایش میرود توی هم. به آدم بر میخورد خب! من که توی آشپزخانه نبودم که دست و صورتم بوی صابون و مواد شوینده بدهد! هر کس شرایط خودش را دارد. حالا این به کنار! من را با آن حال میبیند و بعد شروع میکند به چانه زدن سر قیمت. قیمتها را که ما تعیین نمیکنیم. تعرفه داریم و صنف و باقی مسائل. خب قیمت پیک موتوری بیشتر است. همهاش هم که به من نمیرسد، سهم پیک هم هست. آنقدر که چانه زدنهای مردم اعصابم را به هم میریزد، آلودگی هوا و ترافیک و پول بنزین اذیتم نمیکند.
آخر شب هم خسته و درمانده خودم را میرسانم به مترو. دیگر شلوغی و اعصابخردیهای مترو گفتن ندارد. مسیرهای تهران یک طرف و مترو کرج هم یک طرف. شب نمیفهمم کی خوابم میبرد و دوباره روز از نو و روزی از نو. زندگی ما هم اینطوری است، روی موتور، با اعصاب خرد و دستهای روغنی.
* یک پیک موتوری