«فرصت امروز» قائل به دیدگاهی نیست که بار همه مصائب و مشکلات عالم را به دوش مسئولان و تصمیم گیران بیندازد. البته تقصیرات و قصورات ایشان کم نیست و می توان قرن ها در مورد آن نوشت، اما نمی خواستیم مثل تمام ستون های طنز دیگر بنویسیم و راستش را هم بخواهید زیاد به این کار اعتقاد نداشتیم. ایده خودپرداز از چنین برداشت و اعتقادی زاده شد. شاید خیلی بچه تو دل برویی به نظر نرسد، اما بچه است دیگر. بزرگ می شود و برای خودش کسی می شود. شاید خوش تیپ هم شد...
تا به حال به این قضیه فکر کردید که اگر یک روز صبح همه ما و وسایل و اشیای دور و برمان یکهو با هم بزرگ یا کوچک شویم، هیچ وقت متوجه نخواهیم شد! مثلا اگر من به یکباره هم اندازه ممول شوم و در کنارش وسایل اندازهگیری هم همینقدر کوچک شود یا برعکس، هیچ کس متوجه نخواهد شد. امروز صبح با این توهم از خواب بیدار شدم که همه چیز میتواند هر روز در حال تغییر باشد، بدون آنکه ما بفهمیم؛ حتی اندازه و قد و قواره آدمها! بعضی آدمها آنقدر بزرگ شوند که باقی مردم را نبینند و برخی هم آنقدر کوچک که همه در نظرشان بزرگ به نظر برسند.
سه شنبه صبح بود، از خواب که بیدار شدم یادم افتاد، باید به خودپرداز یکی از بانکها بروم. خلاصه قدم زنان خودم را به مکان مورد بحث رساندم. از دور دیدم عدهای جلوی خودپرداز جمع شده اند و مشغول صحبت کردن هستند. دو نفر از افرادی که جلوتر از باقی افراد بودند، آدم کوچولو بودند. یعنی نه اینکه واقعا آدم کوچولو بودند، ها! ولی نمیدانم چرا در ذهن توهمی من مثل لیلیپوتها به نظر میآمدند، انگار ریز بودند و در حد و اندازه باقی افراد نبودند. خلاصه اینکه ما هم رفتیم پشت سر باقی افراد ایستادیم. از نفر آخر پرسیدم:
«صف یکدونهای اینجاست؟»
بدون فوت وقت یک سیلی در گوش من خواباند و
گفت: «نمیبینی داره حرف میزنه؟»
گفتم: «چشم گوش میدم»
صدای یکی از این لیلیپوتها میآمد که بلندبلند فریاد میزد:« WHAT DO WE WANT» و باقی مردم جواب میدادند: «ما پول میخوایم یالله یالله» یکی از افرادی که وسط جمع بود به سرعت به سمت من آمد و گفت: «چرا جواب نمیدی؟»
گفتم: «چی بگم!»
گفت: «داره ازت میپرسه !WEHAT DO WE WANTدرست جوابشو بده، یعنی خودت نمیدونی چی میخوای؟!»
گفتم: «نه اینکه ندونم، میدونم.»
گفت: «خب بگو.»
گفتم: «خب بنویس؛ دو جعبه دستمال کاغذی، دو نوشابه رژیمی، دو کیلو خیار...»
گفت: «دیدی خاک برسرت. دیدی مشکل از اون نیست که کوچولوئه! آرزوهای تو کودنه که کوچیکه! یارو اینجا وایساده جلوی خودپرداز میگه وات دو وی وانت، بعد تو میگی دو کیلو خیار! آخه خجالت نمیکشی؟»
گفتم: «آخه من چه میدونم اون کدوم خواستمو میتونه برآورده کنه.»
گفت: «اصلا هر چی! یکی اومده میگه چی میخوای! به جای اینکه جوابشو درست بدی، سه ساعته داری از فلسفه شوپنهاور حرف میزنی! عین آدم بگو چی میخوای؟»
گفتم: «خب من خونه میخوام. یک ماشین خوب میخوام...»
گفت: «با جزییات بیشتر لطفا.»
گفتم: «پول رهن یک خونه متوسط در حد 60 میلیون و یک ماشین 60، 70 میلیونی!»
گفت: «آقا تو درست بشو نیستی! میمردی به جای رهن میگفتی میخوام خونه بخرم؟ برو آقا تو بهدرد اینجا نمیخوری، برو...»
بعدها فهمیدم کل قضیه ضبط تیزر تبلیغاتی بوده و هیچ ربطی به آرزوهای من نداشت. خلاصه اینکه باز هم این توهم ما کار دستمان داد.